AUTHOR: بهرنگ DATE: 7/03/2003 02:02:00 AM ----- BODY: دانشگاه با قوه قضاييه، وزارت علوم با دانشجو
«ر» کلافه است. می‌گويد خيلی احساس بدی دارم که هفده نفر در اصفهان اعتصاب غذا کرده‌اند و ما در اينجا هيچ نکرده‌ايم. می‌گويد دو نفر باشند، از همين فردا صبح شروع می‌کنيم. می‌گويد درست است که از اينجا تا اصفهان راه زياد است، اما ما هم دانشجو هستيم و ما بايد پشت آنها را گرم کنيم.
فردا شب که دوباره گذارم سمت سازمان مرکزی افتاده است، می‌بينم که عده‌ای جلوی در تحصن کرده‌اند. مامور انتظامات دانشگاه جلو می‌آید و کارت و دلیل رفتنی‌خواهد. پس از نشان دادن کارتم، دست‌ها را بالا می‌برم و می‌گویم: «دوربین‌ها، پشت دوربین‌ها، سلام، شب به حیر، منم.» مامور می‌گوید که دوربین که چیزی نیست و طبیعی است. خنده تلخی می‌کنم و جلو می‌روم. دو گروهند. در سمت راست عده‌ای برای وضعيت آموزشی و افتادگی و مشروطی ناشی از اين حوادث تحصن کرده‌اند. آن سو پيکرهای کم‌جان بچه‌هايی است که نه به دانشگاه، که به قوه قضاييه و سياست‌های آن اعتراض دارند. در اين گرما از شدت ضعف ضس از گذشت حدود ۱۵ ساعت و در دمای حدود ۲۵ درجه با پتو خودشان را پوشانده‌اند. خبرنگاری از بچه‌ها عکس می‌اندازد. نه دو نفر و سه نفر، که ده نفر در همان روز اول جمع شده‌اند. مدام با همديگر شوخی می‌کنند. می‌پرسم که چه خبر؟ کدام سايت‌ها رفت؟ می‌گويند همه جا، AKUNews (خبرنامه دانشگاه اميرکبير) بعد از سه روز می‌بينم که فقط همين يک جا خبر منتشر شده است. حتی رسانه‌های به اصطلاح مستقل هم خبری درج نکرده‌اند.
فردا ظهر دوباره گذارم به ساختمان مرکزی می‌افتد. ساختمان دو در شيشه‌ای و روبری هم دارد که يکی به سمت در اصلی دانشگاه باز می‌شود و دومی فقط به درد سلف رفتن می‌خورد. در اصلی را قفل کرده‌اند. بچه‌ها را برای دستشويی رفتن هم به ساختمان راه نمی‌دهند. قبل از اين بچه‌ها تا دانشکده الهيات می‌رفته‌اند. اما شايد ديگر آنجا نيز راهشان ندهند.
خيلی جالب است. اخلاقی‌ترين شکل شکنجه را به کار گرفته‌اند و کسی را برای قضای حاجت اجازت ورود نمی‌دهند.
نمی‌خواهم دوباره همه چيز را به گردن دانشگاه و مسوولينش بيندازم. بهتر از هر کسی با سيستم کاري و مناسبات سياسی اين شهر آشنا هستم. به راستی که بايد فشار سنگين و مضاعفی باشد که دکتر باقری (رييس دانشگاه) پس از دو سه روز از اعلام حمايت ظريفيان، معاون دانشجويی وزارت علوم، از طيف علامه انجمن و درنتيجه حمايت از مستقل‌ها جلوی وابستگان به نهاد، بیاید و در ساختمان مرکزی را بر روی چند دانشجوی خارج از خطوط سیاسی ببندد .
ابراهيم باقری می‌گويد: «هر شب و روز، بارها و بارها از اطلاعات و سپاه زنگ می‌زنند و اصرار دارند بچه‌هايی را که شب‌های قبل در تحصن و تجمع شرکت داشته‌اند، به آنها تحويل دهد و پدرم تا کنون مقاومت کرده و جلويشان ايستاده است. اما ديگر نمی‌توان به ثانيه‌ای مطمئن بود.
«م» جلوی ساختمان نشسته است. می‌گويد بيا برو از فلانی يک چهارده برايم بگير، شايد که مشروط نشوم. اوراقش دست حسن رحيمی (دبير سابق انجمن دانشکده، يک شيرازی تمام عيار) مانده است.
دو سه تا دختر سر ظهری بين بچه‌ها هستند. نامزد چند تا از بچه‌ها هستند.
خبر وخامت احوال یکی از بچه‌ها نکته‌ای جالب دارد. دانشگاه خودش آمبولانس دارد و با وجود این از اورژانس گرفته‌اند و پانزده دقیقه تاخیر را بر بیمار تحمیل کرده‌اند.
باز هم دانشگاه دارد جلوی کسانی می‌ايستد که مخاطبشان دانشگاه نيست. اين بار هم در ظاهر کسی پشت کسی نيست و من و تو و او بی‌کسيم.
خبر: سه روز از آغاز اعتصاب به غذای ۱۳ نفر از دانشجويان دانشگاه فردوسی در اعتراض به دستگيری دانشجويان دانشگاه‌های سراسر کشور، گذشت.(آخرین خبرها در خبرنامه امیرکبیر)
چو عضوی به درد آورد روزگار... -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 6/29/2003 04:09:00 PM ----- BODY: اينجا، مدار صفر درجه
ساعت شش و ده دقيقه صبح است. ده دقيقه است که آرمان مي‌خواهد کله من و علي را بکند. بيچاره بيست و دو ساعت تمام است که پاي کار پيک دانشگاه نشسته است و بالاخره تقريبا تمام شده است. فعلا به شدت قاطي کرده و دفتر کارش را براي بار n هزارم گز مي‌کند.
از ديشب ساعت نه، من اينجا هستم. بيچاره شد از دست ما يعني من، علي، مهدي و مجتبي. مجتبي‌اي که دو ساعت تمام چند نفر را در ماشين نشاند تا که گزارش بيرجند را بنويسد. مهدي‌اي که مي‌تواند بگويد از معدود کساني در جهان است که مي‌داند بزرگترين دشمن خوني‌اش کيست؟ من! پاسخ کامل و باحالم را به جوابيه‌ها سانسور کرد و فعلا جز لاشه‌اي از آن بيشتر باقي نمانده است. بهمن شهري به خاطر امتحان داشتن مقاله‌اش نرسيد. از مقاله بلند مجتبي تنها يک short cut در ديسکت save شده بود. استاد عزيز ما و «از دفترچه خاطرات يک گوسفند» هم نداريم. نوشته‌هاي بقيه هم نصفه نصفه و تکه تکه شدند. داستان سيامک هم از پشت تلفن تقرير شد. آرمان مطمئن نيست که بمب اتم بهتر است يا نارنجک! فعلا رفته است توي خط گيوتين که لااقل دلش هم خنک شود.
اصلا نمي‌دانم الان چه وقت است که شما اينها را مي‌خوانيد. اين قسمت را اول قرار بود وهيد بنويسد که دو هفته است خبري ازش نداريم. بعد به مهدي واگذار شد که اين يکي هم تنبلي کرد. حالا من با حداکثر قدرت و شتاب (و بدون کوچکترين سرعتي) دارم هر چه را در ذهنم جاري مي‌شود، تايپ مي‌کنم. يک ربعي که از آرمان وقت گرفته بودم مرحوم شده است. هر چند وضع خودم از آرمان بدتر است. من هم قبل از ساعت نه ديشب، نه ساعت تمام روي صندلي و پشت کامپيوتر بوده‌ام. علي بيچاره را بگو که تازه کارش شروع شده و هنوز سرمقاله آماده نشده است. نمي‌دانم چه اصراري دارم که همين امروز اين شماره دربيايد و «واحه تاکنون» با حضور هر کسي که هست، برگزار کنيم. اصلا بعيد مي‌دانم صفحه‌آرايي‌اش تا دو سه ساعت ديگر تمام شود. ولي بايد امروز به دست بچه‌ها برسد.
ساعت شش و سي و پنج دقيقه است. واقعا ما به چه دليل ممکن است اين‌قدر براي کار و اين کار دل بسوزانيم. همان ديشب، سر شب، آرمان از من پرسيد. حوابش را سربالا دادم. ولي خودم هم واقعا نمي‌دانم. اين سوال همه ماست: «چرا!؟»
پي‌نوشت: الان چهار بعدازظهر فرداي آن روزي است که نوشته بالا را نوشتم. اين مثلا قرار است سرمقاله اين شماره «واحه» باشد. تقريبا ده ساعت هم ديشب تا امروز چهار صبح، پای کامپيوتر بوده‌ام تا فايل‌هاي ايراد دار را درست کنم. تو اين سه روز حدود 6 ساعت خوابيده‌ام. ديگر نا ندارم.
کپي-پرينتر سوله خراب است. شايد امشب درستش کنند. نمي‌دانم اين شماره اصلا چند نفر خواننده پيدا مي‌کند. حيف شد، کار خيلی خوبی بود. من خيلی خسته‌ام و هنوز نمی‌دانم چرا!؟ -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 6/23/2003 06:47:00 PM ----- BODY: شرمنده اخلاق ورزشکاري همگي:
راديکال نيستم، از تمام راديکال‌ها هم بيزارم
ببخشيد دير به دير مي‌نويسم. وسط امتحاناست، اصلا نبايد بنويسم. ولي در هر حال ديگه...
شرح ما وقعت في‌الدانشجاهنا في‌اليوم البنجشنبه:
بچه‌هاي شيراز مجوز مراسم رو گرفته بودن، روبروي دانشکده ادبيات، جنوب شرقي دانشگاه، دور از بيرون، نزديک به خوابگاه دختران
یک ساعت دیر رسیدم. یکی از بچه‌های شورای مرکزی شیراز رفته بود اون بالا و کسی تحویلش نمی‌گرفت. بچه‌های اصلی علامه هم همه گوشه کنار و دور و بر ایستاده بودند و جو و جمع اصلا دست اینا نبود. یه چند تا بچه‌های شلوغ که سرشون برای سر و صدا درد می‌کرد، وایستاده بودن و حسابی این جماعت رو گذاشته بودن در کوزه! کم‌کم هم شعار دادنشون شروع شد. چیزی که نظرم رو جلب کرد حضور پر و پیمون بچه‌هاي بسيج و جامعه اسلامي و نهاد و تشکل‌هاي زنجيره‌اي اين جماعت بود. اينها رو اضافه کنيد به خيل نيروهاي اطلاعاتي، آدم‌هايي با قيافه‌هاي ناآشنا، غيردانشجويي و تابلو که اصطلاحا قرار بود آمار بگيرن و جو رو آروم کنن و بچه‌هاي بي‌تربيت رو به خونه خاله‌شون بفرستن (جهت ادب شدن!)
در هر حال اينکه اون بالاي تريبون اينا هر کاري مي‌کردن هيچ نتيجه‌اي نداشت و اين پايين ملت براي خودشون شعار مي‌دادن. کاريکاتورش اونجايي بود که اين پايين بچه‌ها داشتن مي‌گفتن: «دانشجوي تهراني، حمايتت مي‌کنيم» و يارو اون بالا حرفش رو ول کرد و گفت «خانوما بگن دانشجوي تهراني، آقايون بگن حمايتت مي‌کنيم» و تنها چيزي که در جواب شنيد، صداي هو بود و هو
اصل اين قضايا به لغو مجوز تريبون آزاد تو اين برنامه برمي‌گشت که بچه‌ها مي‌خواستن برن بالا حرف خودشون رو بزنن، اما دانشگاه اجازه نداده بود. بچه‌هاي شيرازي هم که اعلاميه‌هاي بسيج رو روخوني مي‌کنن و کلا اميدي بهشون نيست. شعارهاي پايين رنگ و بوي سياسي گرفت و فقط کسي جرات نکرد بگه «فرمانده کل قوا، استعفا استعفا!» جز اين هر چي بخواين گفتن.
آخرش اينکه ملت تصميم گرفتن برن سمت در اصلي دانشگاه و جلوي ساختمون مرکزي. تمام تلاش‌ها براي جلوگيري از اين اشتباه هم بي‌فايده بود. اينها نمي‌فهميدن دارن تو چه چاهي مي‌افتن و البته مي‌اندازن. موقعي که مسوول تشکيلات پارسال طيف شيراز، بياد و پرچم (قلابي) عدم وابستگي و ... دستش بگيره همين مي‌شه.
جماعت که راه افتادن، دکتر باقري، رييس دانشگاه، چند نفر رو احضار کرد و گفت (با لهجه ته يزدي!) «شماها مٍسوولين! اينا همه‌اش زير سر شما چند نفره. من نمي‌گذارم ماجراجويي‌هاي شما موجب به آشوب کشيده شدن دانشگاه بشه. من جلوي شما رو مي‌گيرم» از اين چند نفر (من جمله من بيچاره که بر خورده بودم وسطشون) اصرار و از دکتر انکار که اينا کار اوناست.
واقعيت اين بود که دست هيچ کدوم از بچه‌هاي ما نبود. نمونه‌اش اينکه اون بيچاره‌اي که تحصن يکشنبه‌شب براش راه افتاد، وقتي از جماعت انقلابي! خواست که کار احمقانه و غيرقانوني نکنن، جوابش لگدي بود که تو شکمش زده شد.
القصه اينکه آخر شبي، با وجود تمام تلاش‌ها، يه عده احمق ريختن و با سنگ و چوب شيشه‌هاي ساختمون مرکزي دانشگاه رو شکوندن.
چند تا نکته مهم:
۱-بچه‌هاي تربيت بدني، يک عده پشت کنکوري و آدم‌هاي دغل‌بازي که خيليا بارها به بقيه گوشزد کرده‌ان که اين بابا اطلاعاتيه، سنگ‌هايي پرتاب مي‌کردن که از سي متري، از بالاي طبقه چهارم ساختمون مرکزي به اوت مي‌رفت.
۲-از يکيشون پرسيدم قصدت از اين کار چيه؟ گفت که: «اغتشاش براي اغتشاش» و در ادامه اضافه کرد «هر چند قصد نهاييم براندازي جمهوري اسلاميه»
۳-خدا پدر مادر رئيس حراست و انتظامات دانشگاه رو بيامرزه که نگذاشتن (با وجود همه چيزها) پاي نيروهاي ضد شورش و از اون مهم‌تر انصار به ميون اين جماعت باز بشه. من انصار رو ديده‌ام مي‌دونم اگه بريزن چه بلايي سرشون ميارن، اينا که نمي‌دونن. تنشون گرمه، فکر مي‌کنن با يه تجمع جلوي ساختمون مرکزي دانشگاه، داخل محوطه دانشگاه، موقعي که هيچ کس رو نمي‌گذاره دانشگاه که بريزه سرشون، مي‌تونن حکومت يک کشور رو از فاصله هزار کيلومتري پايتخت! کله‌پا کنن. فقط ده نفر از انصار کافي بود تا بفهمن کي هستن و چيکاره‌ان و چقدر ظرفيت غلط کردن دارن
۴-ببينيد آخر به خاطر اين قضايا چه کسايي بدبخت بيچاره مي‌شن!؟
احتياج به فکر کردن زيادي نداره. کساني که هيچ ربطي به اين آقايون بي‌عقل به اصطلاح خودشون راديکال ندارن. بر و بچه‌هاي انجمن رو توي تابستون به ميخ و صلابه مي‌کشن تا ديگه اينا باشن زورشون رو زياد کنن از يه عده جاهل و لمپن و بي‌فکر و ... کتک نخورن. مصراع:
نه در غربت دلم شاده، نه رويي در وطن دارم
۵-برگشتني به خوابگاه، دبير جامعه اسلامي دانشگاه برگشت ذرت پرت کرد (به سمت فيل‌ها!) و همون جا جوابش رو دادم تا اينکه مدير کل امور دانشجويي و قائم مقام حراست و رييس اداره امور خوابگاه‌ها تونستن جلوم رو بگيرن، وگرنه... هيچي بابا! همه‌اش قيف و تريپ بود. ولي فهميد با کي طرفه! دفعه ديگه، ميعاد ما: کميته انضباطي!
۶-جمعه يه عده از انصار جمع شده بودن در غربي دانشگاه و خبرش رسيد و ... نه درس مي‌شد خوند، نه مي‌شد خوابيد. جماعت هم به چوب و چماق مسلح شدن و ... آخرش اينکه هر چي بلد بودم يادم رفت. رياصي مهندسي هم شد مرحومه مغفوره
۷-دانشگاه استادها و مسوولاش رو شب‌ها ريخته خوابگاه که مثلا جو آشفته و نگران خوابگاه رو درست کنه. ولي کو آرامش!؟
من يک Reformist بيشتر نيستم. با اين جماعت راديکال هم خدا بايد کنار بياد. آدم‌هاي احمقي که ديگران رو مجبور به هزينه دادن و اخراجي و تعليق خوردن مي‌کنن، براي هيچ! حداکثر تفريح، عقده‌گشايي و ماجراجويي!
ببخشيد که خيلي غيربهداشتي و ناقص بود. وسط امتحاناست. شما هم حال و حوصله نداريد. اعصاب من هم ريخته به هم -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 6/19/2003 02:15:00 PM ----- BODY: خبرگزاري دانشجوPress: خبرگزاري رسمي و اختصاصي رئيس دانشگاه!
يکشنبه‌شب، ساعت حدود ده خبر رسيد که مسوول تشکيلات (دبير) جديد انجمن اسلامي دانشکده رو تو شهر گرفته‌اند. بايد بگم که انجمن دانشکده ما تا چمد وقت پيش دست بچه‌هاي طيف شيراز، سنتي و وابسته حکومتي دانشگاه بود که با استعفاي دو عضوش، افتاد دست بچه‌هاي مستقل و اصطلاحا طيف علامه. رسول هم واقعا آدم کار درستيه (کامپيوتر ۸۰) به هر حال در عرض کمتر از نيم ساعت بچه‌ها توي خوابگاه تجمع کردن. قبل از همه عده‌اي شروع کردند به صحبت و سخنراني. بحث به سرعت به موضوعات ديگه‌اي از قبيل ماده ۱۵۳ (وقت کنم، مي‌نويسم) و خصوصي‌سازي دانشگاه‌ها و پذيرش نوبت دوم کشيد. مجتبي سلطاني (دبير جامعه اسلامي دانشگاه) بالا رفت تا حرف بزنه و از دانشجو حمايت کنه که دانشجويان محترم با استفاده از صداي باد و هو کردن بهش فهموندن که داداش! بخواب بابا! بعد از سلطاني، قنبري (مسوول شاخه دانشجويي نهاد دانشگاه) رفت بالا که با «هو»ي دوستان، يادش افتاد که چايي زياد خورده و رفت به کار واجب‌تر برسه. دکتر داوري، معاون دانشجويي دانشگاه هم که رفت بالا، بلندگو به دست گرفت و شروع به زدن حرف‌هاي قشنگ کرد. نمي‌دونم چرا ايشون و ساير مسوولين محترم و محبوب دانشگاه، همچنين دبير محترم شوراي صنفي دانشگاه (که محبوب تمامي رئيس روسا هم هست) بلد نيستن با زبون آدم حرف بزنن و به گلوي مبارکه کمي فشار بيارن، شايد هم کسي به احترامشون سکوت نمي‌کنه! چون تمام دانشجوها بدون کمک و دوپينگ حرف مي‌زدن. در هر حال دکتر داوري با لحن زيبا و فکر پاک خودش (فکر کنم يکي از معصوم‌ترين و پاک‌ترين آدم‌هاي دانشگاه باشه. با اين وجود ازش به شدت سوءاستفاده داره مي‌شه) گفت که: «بچه‌ّها! رسول رو پيدا کرديم، دست نيروي انتظاميه. الآن هم رفتن بيارنش. شما هم که اينجا خوابگاهه، اتاق‌هاتون بغل همه. پا شين برين اتاق. هر وقت رسول جون رو آوردن، دوباره جمع مي‌شيم!» ملت عزيز و دانشجويان رسول‌پرور! با کمي باز شدن دهان و نشان دادن دندان و درآوردن صداهاي جالب و در يک کلام، خنديدن، به سخنان ايشان وقعي ننهادند و به سمت صحن دانشکده ادبيات به راه افتادن. شايان ذکر است که قصد بسياري از آقايان خوابگاه پرديس ۱ (پنج‌طبقه) و پرديس ۲ (ستاره‌اي) بود که با هوشياري و تذکر برخي از دوستان از هر گونه سوءاستفاده جلوگيري شد تا چشمشون دربياد!
نتيجه اخلاقي: تجمعه داداش، مرکز مشاوره و گفتگوي خواستگاري اين بغله! (گفتگوي خواستگاري: روابط مشروع دختران و پسران در محيط دانشکده و دانشگاه و به قصد رسيدن به سر و سامان! اصطلاح مورد استفاده دکتر اورعي که قبلا در موردش گفتم و هنوز جا زياد داره)
در همين حين خبر رسيد که رسول آزاد شده و دارن مي‌آرنش. بچه‌ها هم کلي خوشحال شدن و شلوغ کردن و ... يکي هم اعلام کرد که تجمع به نتيجه رسيده. آمــــــــــــا! امْاي مسئله در اينجا بود که از کجا معلوم به جرم «اخلال در نظم و برنامه‌هاي دانشگاه» و هزار و يک جور جرم و جنايت ديگه پاي ما رو کميته انضباطي نکشن؟ ما چيز زيادي نمي‌خواستيم. فقط تعهدي مبني بر عدم برخورد انضباطي با دانشجوياني که اون سب اومده بودن براي تحصن و تجمع. اين خواسته عملي نشد تا اينکه بچه‌ها به سمت ساختمون مرکزي به راه افتادند و اونجا رفتند تا ببينن کي مي‌خواد به جرم اعتراض به دشتگيري يک دانشجو، چند نفر ديگه رو به کميته انضباطي بکشه. تا الان نه شيشه‌اي شکسته نه خوني از دماغ کسي اومده. در اثر سر و صدا و شعر و شعار ماها، دخترا هم خبردار شدن و اومده بودن به فنس‌هاي قفس مانند خوابگاهشون چسبيده بودن و مي‌شعاريدند! با وجود اينکه معلوم شد حتي دقيقا نمي‌دونن قضيه چيه!
بچه‌ها که راه افتادن برن، يکي به من سپرد که فلاني به دخترا بگو قضيه چيه و ردشون کن برن. زشته ما اين جوري به اينها «وقعي ننهاده‌ايم» و کار خودمون رو کرده‌ايم. من مونده بودم، دبير شوراي صنفي دانشگاه، حيدري‌پور مسوول اداره امور خوابگاه‌ها و مهندس ابراهيمي (مدير امور فرهنگي و فوق‌برنامه دانشگاه، از دوستان نزديک مهدي منوچهري و قدرت‌طلب بزرگ دانشگاه. جوونکي که دلبخواه همه کار مي‌کنه و از اون شيرازي‌هاي اصيله. هر چي مي‌کشيم از دست همينه)
رفتم و ماجرا رو گفتم. سه تا اعتراض اساسي داشتن. يکي اينکه چرا ساعتي نذاشتين که ما هم بيايم؟ که خب، ساعت نه و نيم خبر اومده بود و در خوابگاه اين اطفال معصومه رو ساعت نه مي‌بندن) دوم اينکه چرا کسي نيومد جريان رو براي ما هم بگه، بدونيم قضيه چيه؟ که ماشالله همه آقايون به اين کار راغب بودن و حتي حاضر بودن فنس‌هاي خوابگاهتون رو هم بشکنن و شما رو در آغوش اسلام بپذيرن! ۱-جو مناسب نبود و هر صحبتي حساسيت‌زا بود. ۲-جو دانشگاه و اين شهر طوريه که روي شما خانم‌ها حساسيت زياده و هر چي بشه زنگ مي‌زنن به باباتون! ۳-فايده چنداني هم نداشت. سوم اينکه شماها حاضرين ما دو ساعت تمام پشت اين نرده‌ها بمونيم و ...؟ که جوابش داده شد. بعد گير دادن به بقيه چيزها و ماده ۱۵۳ (که فکر کنم اگه يه دانشجو تو دانشگاه موافقش باشه منم!) و خصوصي‌سازي و اين جور برنامه‌ها که منم گفتم «يکي از مشکلات و ايرادات اصلي ما اينه که مسائل رو با هم قاطي مي‌کنيم. اگه الان که بحث سياسيه، مسائل رو صنفي بکنيم، پس‌فردا هم که بحث صنفي مي‌شه، مسائل رو سياسي مي‌کنند و بعد به هر بحث صنفي‌اي انگ سياسي مي‌خوره و...» بذاريد حالا که بحث اينه و بحث حرمت حريم دانشجو و برخوردهاي اين جوري با دانشجوهاست، بگذاريد بحث همين بمونه و اون مسائل بمونه براي بعد. کلي هم وعده دادم که بابا! اين ماده ۱۵۳ (توي دلم: متاسفانه) مسکوت مونده و قرار نيست اجرا بشه و شما مهر بياين، اگه قرار بود اجرا بشه به جاي تجمع و تحصن، تظاهرات! مي‌گذاريم و بياين دوش به دوش آقايان (توي کف) تظاهرات کنيد. آخرش هم اينکه گفتم چرا ما هنوز هستيم و چرا رفتيم ساختمون مرکزي و ازشون خواهش کردم که پا شن برن بخوابن تا انشالله دفعه بعدي اونا هم بازي! (آفرين دختر خوب! فقط مسواک يادت نره) حالا جالب اينکه تو خيلي از مسائل اين دبير شوراي صنفي و مهندس ابراهيمي و حيدري‌پور هم مي‌اومدن اظهار نظر مي‌کردن و کار ما هم شده بود کل کل! اين سه تا با بلندگو يه چيزي مي‌گفتن و من (بنازم به اين ابهت ساکت‌کننده! بنازم به اين حنجره!) جوابشون رو مي‌دادم و يه سري هم اساسي ضايعشون کردم. در هر حال اينکه اينا هم رفتانده شدن تا به کار و زندگيشون برسن. ولي حقيقتش اينکه به حال اين بيچاره‌ها هر چقدر هم گريه کنم و از بدبختيشون بگمُ کم گفته‌ام. آخرش اينکه خيلي باحاله با اين مندس (به جاي مهندس) ابراهيمي کل کل کردن و تهديد کردنش. (من تابستون الم، بلم، وقت ندارم شست پاي راست و چشک چپم رو بايد عمل کنم (به خدا بايد عملشون کنم) اگه بخواين منو بيارين بايد پول رفت و آمدم و هزينه اقامت و خورد و خوراکم رو بدين! بيچاره دبير کميته ناظر بر نشريات هم هست ديگه! (الان اسم اين پسره، دبير شوراي صنفي هم يادم اومد، خان‌محمدي)
در هر حال اينکه خان‌محمدي، گرفته حال از دست من و تيکه‌ها و گوشه کنايه‌هايي که خورده، راه افتاد بريم سمت ساختمون مرکزي. منم (بدون اينکه صداي درازگوش دربياره) گفتم که آره، موقعي که حرف من و تو جلوي اينا يکي باشه، ميان موضع مي‌گيرن و اونا مي‌رن يه طرف. ولي من و شما که با هم کل کل کنيم جلو حرفمون موضع نمي‌گيرن. اينم با حداکثر سرعت توجيه شد.
وقايع ساختمون مرکزي: ساعت ۲:۳۰ بعد از نصفه شبمهندس ابراهيمي گفت من نماينده تام‌الاختيار رئيس دانشگاه هستم. شما درخواست بنويسين که ما تعهد بديم، من تعهد کتبي مي‌دم. بچه‌ها گفتن که مي‌خوان بگيرن بزنن در و ديوار دانشکده.
چهار تصويب شد، مهندس گفت بايد پاش امضا بخوره (لااقل دو نفر) ما قبول نکرديم. پنج صبح مهندس گفت: به خدا هر چي بخواين، نخونده امضا مي‌کنم. جواب: نچ! رئيس دانشگاه بايد بياد. تمام اين چند ساعته هم تلاش‌هاي (بيچاره) دکتر داوري به هيچ نتيجه‌اي نرسيد. يه جا هم باهاش داشتيم به توافق مي‌رسيديم که اصرارش براي تشکر ما از رئيس دانشگاه همه چيز رو به هم زد. آخر سري، ۶:۱۵ صبح دکتر باقري، رئيس دانشگاه اومد و قرار شد باهاش مذاکره کنيم که من هم شدم جزو مذاکره‌کنندگان. هر کاري کرديم تعهد کتبي نداد و هيچ چيز، حتي صورت جلسه رو هم امضا نکرد. مي‌گفت شما مي‌خواين بگذارينش توي سايت و ... در طول جلسه هم هر وقت من مي‌خواستم حرف بزنم مي‌گفت: «تو ساکت!» حالا خوبه نه عضو انجمن هستم، نه سابقه پرونده دارم، فقط هم روزنامه‌نگار هستم. با يه باباي ديگه‌اي هم که زياد تخلفاتش از قانون رو مي‌زنه تو سرش (و تقريبا از خودي‌هاشون محسوب مي‌شه) همين برخورد رو داره. خداييش همه تلاش‌هام هم براي خوابوندن کارهاي تند و احساسي بوده و شايد توي تجمع قبلي و اين تجمع هيچ کس به اندازه من سعي در گرفتن جلوي بقيه و کارهاي اشتباهشون رو نداشته.
دکتر باقري اعصابش خورد بود. داغ کرده بود. برگشت به يکي از بچه‌ها گفت: «شما فکر کردي ما نمي‌دونيم همين ديروز کجا بودي و با کي حرف مي‌زدي، توي دانشکده علوم!؟» حالا خوبه مسوول ترياي علومه اين بابا! در جواب اينکه آقاي دکتر، شما از کجا مي‌دونين!؟ هم گفت همين بچه‌ها، دانشجوها، خودشون ميان به من مي‌گن. ما هم اونجا گفتيم «عر عر» گاف داده بود بيچاره! ولي کلي تهديد کرد و از مصوبه شوراي عالي امنيت ملي در برخورد با به تعويق اندازندگان امتحانات و کلي تهديدات شوراي تامين استان گفت و ... خيلي داغون بود. دلم به حالش سوخت. ديدم نه بچه‌هاي خودمون کوتاه ميان و نه دکتر. باقري مي‌گفت: «من رئيس ارگان اين مملکتم! حرفم سنده! رو قولم هم مي‌ايستم. احتياجي به امضا نيست. حرف من و قولم سند و مدرک است» من هم برگشتم گفتم: «آقاي دکتر! من يک سري به دکتر داوري و حرف ايشون اعتماد کردم و تحصني رو جمع کردم (يا حداقل تلاشم رو براي جمع کردنش انجام دادم) اما آخر و عاقبتش حکم تعليقي براي يکي از بچه‌ها بود. اما باز هم من، شخصا اين بار را براي آخرين بار، تنها به حرف شما اعتماد مي‌کنم. اما هر انحرافي از حقيقت، تنها دودش به چشم خود شما مي‌ره»
در هر حال اينکه باز هم به خير و خوشي تموم شد. امشب ساعت شش، بچه‌هاي شيراز مجوز رو زودتر از ما گرفته‌اند. ولي حريف دانشجوهاي مستقل نمي‌شن. ما که با راپورت‌چي‌هاي رئيس دانشگاه نمي‌تونيم بسازيم. محبوبيت اينها هم که زير خط فقره. در هر حال اينکه احتمالا امشب هم يه خبرايي مي‌شه. طراحي اجزا و سيالات هم که پاس شدن.
کاري نداري برم بميرم؟ من رفتم بميرم -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 6/09/2003 12:03:00 PM ----- BODY: عروسک نيستيم، ويترين نيست.
آنها زنان را چگونه در خاطر دارند که اين گونه قانون مي‌گذارند؟
آنها زنان را عروسکي مي‌بينند که به ايشان تعلق دارد و تنها هدف از آفريدن اين عروسک‌ها، لذت رساندن به «خليفگان خدا بر روي زمين» بوده است و ديگر هيچ! هر مردي بايد مواظب عروسک‌ خود باشد تا آن را از دست ندهد. زيرا از دست دادن يک عروسک مساوي است با از دست دادن آبرو و احترام و هر چه دارد و ندارد.
از آن جالب‌تر اينکه در اين بينش هر مردي مجاز است هر عروسکي را که خواست تصاحب کند و به هر عروسک به چشم گوشت قرباني نگاه کند. براي او دست يازيدن به داراييها (عروسک‌هاي) ديگران هيچ ايرادي ندارد يا لااقل کم‌ايراد است. از کودکي او را حريص تربيت کرده‌اند و بي هيچ آزردگي خاطري به حريم شخصي و شخصيت ديگر عروسکان تجاوز کند (چرا که آنان تنها وسيله‌اند) و آن عروسک‌ها را به هيچ بپندارد و در آخر متجاوز از عروسک بيگناه‌تر شمرده مي‌شود و مجازات عروسک است ... مرگ ...
او ديگران را نيز به سان خود مي‌بيند. پس ترجيح مي‌دهد عروسکش را از پشت ويترين (جامعه) بيرون بياورد يا دور کند، هر گونه جلب توجه به او را مانع شود، او را به گونه‌اي تربيت کند که ديگران نبينندش، نشنوندش، حسش نکنند و اصلا نباشد. در انتها خسته از وجود و حضور او و ارتقاي هر روزه اعضاي جامعه عروسکان، سعي مي‌کند آن قدر او را زشت بپوشاند که نگاهت که به او مي‌افتد، سريع برگردد و نگاه کردن به زمين تيره و تار را ترجيح دهي به نگاه کردن به يک دختر! چرا که او ... براي صاحبانش هيچ نيست و همه چيز هست. معجزه الهي که بهتر است گور را قبل از زندگي تجربه کند. هر چه باشد انسان نيست.
اين کلام تکراري است اما خواندن دوباره و چند باره‌اش پر سود است:
«شرق، جنسيت زن را ديد؛ پس براي حفظش او را پوشاند.
غرب، جنسيت زن را ديد؛ براي استفاده عموم، او را برهنه کرد.»
چه کسي و از کجا پيدا خواهد شد که انسان ببيند. دانا، بينا، توانا، انديشه‌ور، مختار، مستقل
آنها به هيچ‌کس رحم نمي‌کنند. به دختران بيشتر رحم نمي‌کنند. من از پوشيدن تي‌شرت ممنوعم. اما تو را در پتوي سياهي که هوا هيچ از آن خارج نخواهد شد، مي‌پيچند. مي‌خواستي احساس آدم بودن نکني و پاي به جامعه‌مان نگذاري که هر چه مي‌کشي حقت است. تو خودت سکوت و سکون را انتخاب کردي
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 6/07/2003 12:03:00 AM ----- BODY: باز هم همون دعوای هميشگی ترديد بين بد و بدتر
شديدا درگيرم با خودم. نمی‌دونم که بالاخره با مهندسی که اين همه اذيت و آزار کرده و خودش را بر ديگران مقدم دونسته و رضايت شخصی خودش رو مهم تر از عدل و انصاف شمرده چی کار بايد بکنم؟
هر جور حمله‌ای به ايشون مساويست با دفاع از دکتر حجت‌الاسلام حاج‌آقای اورعی (لعنت‌الله عليه و علی دار و دسته‌اش جميعا) يعنی هم بچه‌های بسیج می‌خوان کله‌پاش کنن و به قول خودشون بگذارنش کنار، هم بدی‌ای نيست تو اين دنيا که به من نکرده باشه. کارهاش هم که همه غير قانونيه. فکر مي‌کنه که تريپ پوززنی هم راه انداخته. باهاش بسازم، يه درده، نسازم هزار تا! به خدا که نمی‌دونم.
احتمالا يه مقدار قابل توجهي از کارها و مشغوليت‌هام رو بايد از اول مهر بگذارم کنار. دليلش هم يه کار بزرگتر و خيلي جدی و حرفه‌ايه. دلم به حال واحه و اينجا اساسی مي‌سوزه. به هر حال بايد کوچک‌ترها رو به خاطر بزرگترها قربانی کرد. البته اين بين خوب و خوب‌تره و اينجا بايد خوب‌تر رو انتخاب کرد. ولی خب اينم يه جور بدبختيه. دوست داشتنی‌ترين خاطرات و favorite
يک چند تا تيتر هست که نمی‌دونم کدومشون رو بايد بالای مطلب بعديم بنويسم. دلت خواست نظر بده!
مانتو: ريش زنانه
لطفا مواظب آب رفتن لباس‌هايتان باشيد!
ابلاغيه جديد: توطئه واردکنندگان پارچه
قدکوتاه‌ها! لطفا جهنم!!
يک سانت کمتر...
متراژ خداوندی
1-99
يا ايهاالذات آمنوا! شعاع يک متر را رعايت کنيد.
مرگ بر جمال و زيبايي! درود بر زشت‌ترين‌ها
باز هم ورود دين به مباحات -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/31/2003 07:44:00 PM ----- BODY: الف-چند روز گذشته سر اينجانب شلوغ بود و اينترنت بي اينترنت! ابته خب، نتايج زير به بار آمد
۱-واحه ۵۰ و احتمالا اولين نشريه دانشجويي که به شماره پنجاه رسيد. (بعضي از مطالبم رو شايد اينجا هم بگذارم. شايد!)
۲-جشنواره منطقه‌اي نشريات در بيرجند برگزار شد. از تنها شماره منتشره مرحومه مغفوره «راه بهتر» پنج اثر به انتخاب مجتباچ ناراني به جشنواره فرستاده شده بود که سه تاي آنها کانديداي دريافت بهترين جايزه شدند. سرمقاله «بهتر از بهترين هم بهتر است» قطعه ادبي (شخصي نويسي) «پنجشنبه‌ها» و مقاله دريافتي يکي از دوستان. در قسمت هيئت داوران اصلي، برنده هيچ جايزه‌اي نشديم. ولي در بخش داوري دانشجويي در سه قسمت فوق (سرمقاله، مقاله صنفي و قطعه ادبي) برنده شديم و فعلا کلي مسرور مي‌باشيم. جايزه‌هاي خيليهاي ديگه رو هم گرفتيم و دست آخر ما چهار پنج نفر، کلي جايزه دستمون بود و بيرون مي‌اومديم.
به خودم کلي اميدوار شدم. سرمقاله‌ام از بين حدود ۱۰۰ سرمقاله ارسالي به جشنواره و ۲۰ دانشگاه، به عنوان يکي از ۵ سرمقاله برتر اومده بود. عرق شرمي هم که بر صورت سيامک با ديدن کانديداتوري پنجشنبه‌ها در زمينه قطعه ادبي نشسته بود، به شدت تکذيب مي‌شود. آدم دبير انجمن داستان‌نويسان استان باشه، نشريه‌اش به عنوان بهترين نشريه ادبي شناخته بشه، سردبير ضميمه اجتماعي يک روزنامه سراسري هم باشه، اما در قطعه ادبي هيچ کانديدايي نداشته باشه. البته اينجانب به شدت اعتراف مي‌کنم که پوزم خورد. چون جناب «آغاز انحنا» و مدير مسوول محترمش با کمک دوستانشون يه هفت تا جايزه (همش!) بردن (دو تا گرافيک و صفحه‌آرايي، دو تا طرح جلد، دو تا شعر، يه دونه هم بهترين نشريه ادبي-هنري) از اون جالب‌تر جفت جفت بردنش بود که براي گرفتن جايزه دوم مي‌رفت بالا، جايزه اول رو هم مي‌گرفت. در هر حال بايد اساسي شيريني بده. همين‌جا هم اعلام مي‌کنم. اول شيريني بده، بعدا لوح‌ها رو دريافت کن!
خيلي باور نکردنيه. يه روزهايي مي‌شه که يه چيزايي رو مي‌گي و آرزو داري يه نفر، فقط يه نفر ديگه بفهمه چي دار مي‌گي و از حرفات سر در بياره يا باورشون کنه. يه نفر متوجه بشه که همه چيز اوني نيست که اون مي‌بينه و بفهمه که دنيا يا لااقل دنياي تو، خارج مرزهاي ديد و دونستن اون جريان داره. يک نفر پيدا بشه که بگه آره، تو راست مي‌گي. آره، اين تمام تو نيست که جلوي چشم منه. خيلي سعي کردم تا باور بشم. امروز روز مي‌دونم که اگه بگم باور مي‌کنن. شايد دو نفر، شايد ده نفر. بالاخره هستن.
حالا امروز مي‌بينم يه نفر که شايد استنباط قبلي من در موردش اين جوري نبود، اومده و حرف‌هاي من رو تکرار مي‌کنه و اين يعني درد مشترک انسان‌ها
به هر حال هممون آدميم. يه شباهت‌هاي کوچيکي بايد به هم داشته باشيم و هيچ کدوم از دماغ فيل نيوفتاديم که دردها يا احساسات يا ويژگي‌هامون کاملا اختصاصي خودمون باشه.
... هر چند اصلا فکرش رو نمي‌کردم.
«چشم‌ها را بايد شست» ديگه خيلي تکراري و کليشه‌اي شده. بهتره بگم
همراه شو عزيز
تنها نمان به درد
کاين درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمي‌شود

يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/25/2003 05:56:00 PM ----- BODY: دو نفر با هم ارتباط برقرار مي‌کنند، به نوعي تعامل دارند. يکي يا هر دويشان از خشونت براي رسيدن به هدف خود استفاده مي‌کند. اين يک ارتباط معلول و ناقص است.
در حالت کلي در يک ارتباط متقابل انساني، آن چه بايد رد و بدل شود، مفهوم است و اين مفهوم بايستي مورد درخواست و پذيرش قرار گيرد. در حالت عادي، مفهوم از طريق کلام و کلمات به فرد مقابل انتقال داده مي‌شود. هنگامي که اين راه بسته شود، ناخودآگاه به خشونت روي آورده مي‌شود. اما چگونه اين راه بسته مي‌شود؟

۱-نداشتن زبان
۲-حاکم شدن سفسطه
۳-دور شدن از منطق و انسانيت
۴-نداشتن فرهنگ گفتگو

۱-به بسياري حرف زدن آموخته نشده است. بدين معني که شخص در طول دوران تربيت و تحصيلش به او نياموخته‌اند که چگونه پيامش را به کلام تبديل کند و خواسته‌اش را به سايرين به زبان و کلام بفهماند. ناچار از خشونت بهره مي‌جويد.
۲-بسيارند کساني که با بهره‌جويي نادرست از کلام و گفتگو و زبان، سفسطه را جايگزين منطق مي‌کنند و فرد که خود را در موضع مظلوم مي‌بيند، خشونت را جايگزين واژه و منطق مي‌کند.
۳-بسيارند کساني که به حق خود قانع نيستند و وظيفه‌شان را انجام نمي‌دهند. اين افراد گاهي به سان «نرود ميخ آهنين در سنگ» با منطق مقابله مي‌کنند و خود و طرف مقابلشان را به حوزه خشونت (چه مادي، چه معنوي يا کلامي) مي‌کشند. يا هنگامي که از نادرست بودن توقعاتشان يا کم‌کاري و پرتوقعي خودشان آگاه مي‌شوند، بر مسئله سرپوش مي‌گذارند و خشونت بهترين راه پاک کردن صورت مسئله، گرفتن بيش از حق و رهايي از وظيفه است.
۴-براي بسياري، با وجود آنکه توان و پتانسيل منطق و گفتگو وجود دارد و روش و راه آن را آموخته‌اند، اما آموخته نشده که بايد از اين پتانسيل استفاده کرد و پيش‌فرضشان در ارتباط، گفتگو و مفاهمه نيست. براي بسياري هر چه باشد، حرف زدن زمان بيشتري مي‌خواهد. من که برحق‌ام!
البته نبايد فراموش کرد که ظالم و مظلوم، هيچ يک گفتگو را به کار نمي‌برند. مظلوم حقش را مي‌خواهد (و احساسش بر عقل پيشي گرفته) و ظالم حق مظلوم را! هيچ يک بر طبل گفتگو نخواهند کوبيد.
پايان!!!
تجربه شخصي: امروز رفته بودم دفتر مهندس ابراهيمي (مدير امور فرهنگي، دبير کميته ناظر) داشتم با يکي از کارمنداي امور فرهنگي که مسئول دبيرخانه کميته ناظر هم هست، در مورد مسائل و زمان جلسه و اينها صحبت مي‌کردم. مهندس از در وارد شد و داشت مي‌رفت سمت اتاق خودش که يکدفعه برگشت سمت مخاطب من
مهندس: خانم ساجع! به اين اعضاي دانشجوي کميته ناظر زنگ بزنين، بگين که اگه مي‌خوان بهانه بيارن و درس دارم و امتحان دارم و نمي‌تونم به ما تحويل بدن، ما خودمون مي‌تونيم پنج نفري جلسه برگزار کنيم.
خجالت که نمي‌کشه، انگاري که من خرم يا هويج!
برگشتم گفتم: «آقاي مهندس! ممکنه من خيلي باهوش نباشم، ولي خر که نيستم، خنگ هم همين طور! حرفي داريد تو روي خودم بزنيد!»
«ا! آقاي فلاني، شما اينجا بودي؟ متوجه نشدم»
از من به مهندس: آره جون عمه‌ت! البته بلند نگفتم! ولي تمام تخلفاتش رو به رئيس روساش گوشزد مي‌کنم و از اين رفتار زشتش هم اساسي چقلي! بايد بفهمه که هيچ عددي نيست. بيخود هم لازم نيست با قانون بازي کنه. من خودم کلي حقوقدانم. زير بار زور و سفسطه هم نمي‌رم.
يه حسابي ازت برسم -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/18/2003 06:02:00 PM ----- BODY: آقا شديدا نامرديه!
شما مگه خودتون وجدان ندارين؟ آخه نامرداي روزگار، من چه بدي به شما کرده بودم؟ چي از جون من مي‌خواين؟
چيه باز کسي اذيتت کرده؟ حقت رو خوردن؟
نه بابا! طولش نمي‌دم. يکي اينکه دومين‌هايي رو که مي‌خواستم بگيرم، نامردها قبلا گرفتن (اين که هيچي! بره بميره!) دوميش اينکه آقا من از يک جور شدن همه کارها و فعاليت‌ها و زندگيم هم به همچنين، به شدت متنفرم. مي‌خواستم براي کانون‌هاي فرهنگي-هنري، کانون گفتگوي تمدن‌ها رو کانديدا بشم. يه آدم بي‌وجداني گفت برو نشريات رو هم کانديدا بشو (راي يادتون نره!!! ؛) ) گفتم هم اين، هم اون (مي‌شد) روز آخر ثبت‌نام رفتم فرم‌هام رو بدم، ديدم گفتگوي تمدن‌ها فقط يه نفر کانديدا شده، گفتم انتخاباتش انجام نمي‌شه؛ بي‌خيالش شدم. بعد از ماجراها و برنامه‌هاي کنفرانس، رفتم ديدم اسم هشت نفر رو به عنوان کانديدا نوشته و اين جور برنامه‌ها! هيچي ديگه مهلت ثبت‌نام رو تمديد کرده بودن و من هم يه چيزايي تو مايه‌هاي هويج و برگ و چغندر و سوختگي!
يه نفر پرسيده بود واسه چي؟ هدفت چيه؟ جواب دادم اين يه دغدغه شخصيه! خداييش بحث نشريات و کانون و کميته و واحه و هر چيزي از اين دست، يه کاريه بيشتر براي ديگران و تا حدودي هم با شمه‌هاي سياسي. اما موقعي که خيلي‌ها هنوز مفهوم مدنيت، زندگي شهري، مدرنيته، انسانيت و زندگي انساني رو نفهميدن و سيستم‌هاي (بايد مي‌گفتم سامانه‌ها!؟) رفتاريشون هنوز همون شيوه‌هاي جوامع روستايي و نگرش بالا و پايين بيني و رعيت و کدخداييه و هنوز انسان‌هاي برابر براشون مفهومي نداره و بين دو نفر هميشه يکي رو بالاتر از اون يکي مي‌دونن، نشريه درآوردن و هزار جور کار اين‌جوري و تا حدودي يک طرفه چه معنا و مفهومي مي‌تونه داشته باشه؟ جمله‌اش خيلي طولاني بود، يکي دو بار ديگه بايد بخوني تا بفهمي!

گفتگو و خشونت، انسان و وحش
در جوامع مدرن (مدرن به معناي متحول از روستايي به شهري) انسان‌ها همگي انسانند و در کنار هم يا بالاتر و پايين‌تر، هميشه حقوق يکساني دارند و برابر با يکديگر شمرده مي‌شوند. عکس اين موضوع را مي‌توان در جوامع روستايي و شيوه‌هاي ارتباطي و معيارهاي ارزش‌سنجي چونان جوامعي مشاهده کرد. در اين جوامع دو نفر هيچ‌گاه با هم يکسان و برابر نيستند زيرا
۱-اولي ارباب است و دومي رعيت
۲- هر دو رعيتند، اولي از خاندان بهتري است و دومي از خانداني پست‌تر
۳- هر دو از يک خانواده‌اند. اولي از دومي مسن‌تر است و پس بالاتر
در جوامع مدني (جوامعي که رگه‌هايي از آرمان‌شهر انساني در آنها مشاهد مي‌شود) انسان‌ها صرف نظر از مرتبه شغلي و سن و جنس و از همه مهم‌تر، با کنار گذاشتن کامل خانواده و اصالت خانوادگي، همگي با هم برابرند و از موضعي برابر با هم برخورد و رفتار مي‌کنند و به ديگري، به همان ميزان احترام مي‌گذارند که به خود احترام مي‌گذارند و از هر انسان بالغي توقع محترم داشتن خود را دارند و او را نيز محترم مي‌شمرند. در اين دست جوامع، ارتباطات و خواسته‌ها و داشته‌ها و دانسته‌ها از راه گفتگو منتقل و منعکس مي‌شوند. در چنين جايي، تنها انسان‌هاي به شدت غيرمنطقي يا خودخواهند که خشونت را سرمشق راه انتقال پيام و ارتباط خود قرار مي‌دهند
ادامه دارد... -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/17/2003 07:31:00 PM ----- BODY: فسيل‌هاي کراوات‌زده
خب به خوبي و خوشي و به بدي و ناخوشي يا به هر چيز ديگري! در هر حال تموم شد. يکي از برگزارکنندگان اين کنفرانس، انجمن مهندسان مکانيک ايران بود و اين جماعت جماعتي ديدني!
شب قبل از آغاز کنفرانس، رييس اين انجمن، دکتر افشاري را ديدم. مردي با سني در حدود شصت سال، آدم نسبتا باحال، با بزرگترها خوش‌برخورد و با دانشجويان ... درد دلم را تازه نکن. به نسبت استادان خودمان که بايد آشنا باشند و جلوي غريبه‌ها کوچک يا ضايعمان نکنند، همچنين داريم مفت و مجاني برايشان کار مي‌کنيم و از زندگي‌مان بريده‌ايم و زده‌ايم به کار اين جماعت استاد؛ خداييش خيلي هم بدبرخورد نبودند. آنچه مرا به نوشتن اين ترغيب کرد، موردي (از نظر من) عجيب بود و آن کراوات زدن اساتيد گرامي. مردان ۶۰-۵۰ ساله‌اي که سرود «اي ايران» را سرود ملي مي‌گفتند و با زدن کراوات براي همديگر کلاس مي‌گذاشتند. مرداني که به نظر من تنها دليلشان براي برگزار کردن کنفرانس، کلاس گذاشتن براي سايرين و پز دادن به همديگر و در مواقع و موارد استثنايي، به قصد ارتقاي رتبه (به مانند استاد شدن آقاي دکتر) برگزار مي‌کنند. نه علمي توليد مي‌شود و نه پيشرفتي صورت مي‌پذيرد. تمام اين دبدبه و کبکبه و گرفتن هتل پنج ستاره و سرو غذاي با تمام کيفيت و هزار و يک مورد و مسئله و امکانات ديگر طراحي شده و در نظر گرفته شده (جالب آن که در هتل پنج ستاره، دو ساعت خواب شبانه بچه‌هاي کنفرانس در نمازخانه و طي مراسم باشکوهي برگزار مي‌شد.) فقط براي دوستان محترمي است که سالي يکبار، ديدارشان از هم تازه مي‌شود و ياد ايام قديم آنان به هر نحو ممکن گرامي داشته مي‌شود. نمي‌خواهم اين را بگويم. اما با ديدن اين جماعت به شدت احساس مافيا مي‌کنم. مافياي مهندسي! به شدت از اين‌جور قضايا و وضعيت‌ها متنفرم. اون طوري که سابق شنيده بودم، توي مهندسي‌ها و بالاخص مکانيک، کار مي‌شه کرد و احتياج به توان و تبحر و تجربه و تخصص و تفکر و ساير انواع ت‌دار بيش از انواع پ‌دار مثل پول و پارتي و زور و اين‌جور برنامه‌هاست. اميدوارم که اين جوري که الان فکر مي‌کنم نباشه. چون من شرمنده اخلاق ورزشي همتون مي‌شم.
يه مصاحبه توپ هم با دکتر حديدي مود کرده‌ام. وقت باشه حرف زياد دارم. -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/10/2003 11:42:00 AM ----- BODY: خيلي بده و سخته که حرف‌هاي مهم در چند ثانيه و چند دقيقه و چند ساعت فراموش مي‌شن. با يه خواب کوتاه دم صبح از ياد مي‌رن. يادت مي‌ره که ديشب اين‌قدر ناراحت بودي که حاضر مي‌شدي از همه چيز و همه کس (کي!؟) ببري و بري دنبال زندگي. همين، فقط زندگي!
نمي‌خوام درس بخونم. نمي‌خوام مهندس بشم. نمي‌خوام برم يه جاي ديگه، از يه عده ديگه دفاع کنم. نمي‌خوام ديگران ازم توقع داشته باشن. از اين زندگي سگي و سگانه بدم مياد. از اينکه شب بدون هيچ رويايي سرم رو مي‌گذارم زمين و براي داشتن رويا هم، رويابافي مي‌کنم. بدم مياد. بدم مياد از جماعت بي‌دغدغه‌اي که اسم خودشون رو گذاشتن وبلاگ‌نويس و فکر مي‌کنن خيلي آدم‌هاي جالب و مشهورين و مي‌شينن از بيخودترين چيزهاي ممکن مي‌نويسن و خاله زنک بازي رو به معناي واقعي کلمه نشون مي‌دن و معنيش مي‌کنن. آدم‌هاي بي‌سوادي که از شنيدن نام سينا مطلبي، دچار تعجب و سوال مي‌شن ولاغير!
بلند بلند برادر کوچيکم رو نصيحت مي‌کنم که «ببين آبتين جان! يه جوري رفتار کن که شب که مي‌خوابي، به نظرت بياد از کارهايي که توي روز انجام دادي، راضي و خوشحال هستي و بقيه هم اگه ازت خوشحال نباشن، ناراحت نشده‌اند.» اون موقع خودم به نظرم مياد از بعضي از کارهايي که مي‌کنم متنفرم. خيلي از روزهام رو فقط سپري کرده‌ام و از همه مهم‌تر اينکه انسان نيستم! چون به جاي اجتماع، تو خودم زندگي مي‌کنم. بعضي وقت‌ها من نيستم؛ ولي مي‌خوام باشم. بعضي وقت‌ها من هستم؛ ولي نمي‌خوام باشم. نه فقط بعضي وقت‌ها، که هميشه
از اسم متنفرم. از سارتر، کانت، کافکا، نيچه و تمامي ساير گاگولان دو عالم متنفرم. دلم مي‌خواد بشينم بخونم و بنويسم. نه، نمي‌خوام بنويسم. مي‌خوام بخونم. هيچ چيزي براي خوندن ندارم. بايد بشينم درس بخونم. امتحان ميان‌ترم دارم. بايد بنويسم، ولي نه از روي علاقه! بلکه براي چهار تا استاد مغرور که وقتي نميان مي‌نويسن «کلاس درس دکتر قاضي‌خاني تشکيل نمي‌شود...» آقايون استادها جمع مي‌شن خوش و بش کنن و من مثل يه دلقک، بايد براشون طنز بنويسم. دلم مي‌خواد برم و خلاص شم. نمي‌دونم کجا! ولي بايد برم. دلم نمي‌خواد تا آخر عمر يه هندبوک دستم بگيرم طراحي‌هاي صد تا يه غاز انجام بدم يا با چهار تا کارگر دعوا مرافعه کنم. دلم مي‌خواد هر کاري مي‌کنم، باهاش حال کنم. از خونواده و زندگي مشترک و از اين جور برنامه‌ها هم مي‌ترسم. فقط به يه دليل! تعهد!
مي‌ترسم از اينکه از پس وظيفه‌ام بر نيام. مي‌ترسم از اينکه آزادي‌هام و حريم شخصيم عمومي بشه. مي‌ترسم از اينکه اونايي که نبايد بخونن، بيان بخونن و زندگي من تو اين اتاق شيشه‌اي رو بيبينن.
ترسم از آن روزي که سحرم بوده صبح نخست
کز قضا بهر قضا دست ببايد شست

باران هميشه قشنگ مي‌نويسه، اين دفعه قشنگ‌تر نوشته:«دلم مي‌خواست امروز پرواز كنم. اما بال نداشتم. من يه بال مي‌خوام كه باش پرواز كنم، اما با يه بال نميشه! ميشه!؟
تنها چيزي كه با يكيش مي‌شه پرواز كرد يه همراهه.»
اين رو يادم رفت بگم. دوست خوب گرافيستم، آرمان وبلاگش رو راه انداخته. اسمش رو هم گذاشته «ارداويراف» (ardaaviraf) مي‌گه اسم يه پيامبره. ولله من که نشنيده بودم. -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/09/2003 08:08:00 PM ----- BODY: سه چيز هست که بايد هر چه زودتر در موردشان بنويسم. يکي نمايشگاه کتاب و مرثيه‌اي در سوگ کتاب است. ديگري «مرگ بر بلاگرها» است و سومي، قسمت دوم «کنفرانس و استادي آقاي دکتر» با توجه به سفارش داده شده، فکر کنم پيش‌نويس اولي را بنويسم.

مرثيه‌اي در سوگ کتاب
يا
لطفا زرچوبه نخريد

امسال هم نمايشگاه بين‌المللي کتاب تهران برگزار شد و امسال هم خيل مشتاقان کتاب و کتاب‌خواني به سمت نمايشگاه گسيل شدند و با جيب خالي و دست پر، راهي خانه و کاشانه خود شدند تا ساعاتي کوتاه يا بلند را به صرف غذاي روح سپري کنند. باز هم ناشران بسياري، خرسند از فروش کتاب‌هايشان و امکان بازپرداخت بدهي‌هايشان، آرزوي تبديل نمايشگاه،از سالانه به ماهانه را کردند و باز هم براي اندک روزي به دست آمده، شکرگزاري را واجب دانستند. مي‌توان اميدوار بود که تا چند روز، سرانه وقت کتاب‌خواني به چند ثانيه يا دقيقه افزايش يابد و آرزوي بلندپروازانهاي کرد که فرهنگ و فرهيختگي در جامعه به اهميتي در خور ذکر و توجه دست يابد. مي‌توان دستهاي پر از کتاب جوانان مشتاق را مايه افتخار يا لااقل، اميدواري دانست و به اين نسل افتخار کرد. اما اين تنها يک روي سکه است.
روي ديگر آن، ماهيت خريد کتاب و کتاب‌هاي خريده شده است. چند سالي است که نمايشگاه دوباره پررونق شده است. در اين بين، تنها يک بخش است که رونق روزافزون و در خور توجهي دارد. بخش ناشران آموزشي که هر سال بزرگتر، مهمتر و شلوغ‌تر مي‌شود و احتمالا اجاره غرفه‌هاي آن نيز، افزايشي تصاعدي را به خود مي‌بيند. هر سال درصد کساني که به دليل بازديد و خريد از اين قسمت نمايشگاه، پاي به نمايشگاه مي‌گذارند و شايد در وقت بيکاري و براي تنوع، سالن‌هاي ديگر را هم مورد لطف و مرحمت خود قرار داده و آمار بازديد را مي‌افزايند؛ بيشتر و بيشتر مي‌شود. قلم‌چي، بدل به بزرگترين ناشر کشور شده و بيشترين تعداد عناوين و شمارگان را از آن خود کرده است و شايد تا چندي ديگر، بدل به بزرگترين بنگاه اقتصادي کشور شود. چه غم‌نامه‌اي بزرگتر از اين که بيشترين کتابهايي که در کشور خريده، استفاده و خوانده مي‌شوند، کتاب‌هايي هستند که به اجبار خوانده مي‌شوند. هيچ دانش‌آموزي (اگر غول کنکور نباشد) حاضر نيست دقيقهاي را پاي کتاب کمک‌آموزشي بگذراند. چه برسد به کتاب صد تا يک غاز تست! جز اين بايد آمار ناشران دانشگاهي را هم در نظر داشت. زيرا اين ناشران نيز، فرهنگ و فرهيختگي چنداني توليد نمي‌کنند و کار اينها نيز، توليد دفتر مشق و حل‌المسائل است. بايد افسوس خورد بر جامعه‌اي با اين همه توليد کتاب و علاقه به فرهنگ و علم و استفاده مفيد از اوقات فراغت. چه بايد نوشت در خصوص مگس‌هايي که در غرفه نشر ني و مرغ آمين و ... پرانده مي‌شوند؟
در خبرها داشتيم که سرانه هزينه خريد ادويه و زرچوبه از هزينه انجام شده براي خريد کتاب بيشتر است. اشتباه ميکرديم. ديگر نبايد از گراني کتاب شکايت کنيم. بايد از گراني زردچوبه و فلفل سياه بناليم
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 5/04/2003 06:10:00 PM ----- BODY: واحه در توقيف!
امروز انتخابات کميته ناظر (بر نشريات دانشجويي) بود که بين همه (به دليل کارکرد اصلي‌اش) معروفه به کميته توقيف! انتخاب کننده‌ها هم فقط مديران مسوول نشريات دانشجويي (من‌جمله خودم) بودند. بر و بچه‌هاي بسيج و جامعه اسلامي (با انجمن قاطي نشود) متحدانه، يک ريش با کلي نفر! (به جاي يه نفر با کلي ريش!) آورده بودن کانديدا کرده بودن و اين جور برنامه‌ها. احتمالا مي‌خواستن برن تو کميته، همه رو توقيف کنن! در هر حال بعد از کلي بحث و جدل و سخنراني (و ادعاي همون جناب ريش، در احترام گذاشتن و علاقه به مخالف!) راي‌گيري انجام شد و با اختلاف يک راي، من از اون جناب ريش جلو زدم و براي عضويت کميته انتخاب شدم!
با لهجه برره بخوانيد: بري بــــري بري، بري بــــــري بري، بري بر بري بيري، بـــــــــــري بري!
هيچي ديگه، نمرديم و يه بار هم انتخاب شديم و راي آورديم. اونم کجا؟ کميته ناظر! جالب اينکه بين اين همه راي، يه دونه بود که اسم اون ريش رو نوشته بود و اسم من رو!!! کنار همديگه! مي‌دونين اون راي رو کي داده بود؟ رييس جامعه اسلامي دانشگاه! بيچاره اگه بدونه؟ چقدر مي‌سوزه!؟ دل من هم به حال ايشون به هکذا! چند شب پيش ايشون خطاب به بنده فرمدن «قابل تحملي! همين!» خيلي پسر گليه. يادم باشه بعدا برم ببوسمش ؛)
به زودي هي بايد با بزرگان (بخوانيد رييس روسا) هم‌نشين شويم و کل‌کل بنماييم!
دلم مي‌خواد يه خورده هم وقت براي خودم داشته باشم. مگه اين کارهاي لامصب تموم مي‌شه؟ به اينم مي‌گن تلاشي براي تصوير گوشه‌اي از گرفتگي‌هاي معمول يک سري آدم معمول. همه‌اش زاييده تخيله!

اومدم تو اتاق، نبود. کليد رو به در انداختم و چرخوندم. لعنتي! اين دوباره بايد عوض بشه. معلوم نيست اينا قفل چند بار مصرف مي‌سازن. کيفم رو پرت مي‌کنم يه گوشه. صداي نوار مثل هميشه تمام خوابگاه رو پر کرده. اوووف! پام چه بويي مي‌ده. جوراب‌ها رو به هر زحمتي شده در ميارم و مي‌اندازم زير تخت. اين بوي لعنتي سيگار اين بچه‌هاي اتاق بغلي، نمي‌گذاره پنجره رو باز بگذارم. دوباره مي‌بندمش. از فيض شنيدن نواي خوش داوود مقامي هم خلاص مي‌شم. اتاق بوي نا مي‌ده. دراز مي‌کشم و به سقف خيره مي‌شم. خيلي لطف کردن، مرام گذاشتن، معرفت به خرج دادن، برگشتن جلوي همه ضايعم کردن. آخه انصاف نبود. فقط يه سوال ساده کرده بودم، يه سوال کوچک. ولي بعضيها به خاطر بزرگ شدن خودشون، حاضرن همه رو کوچک کنن. از فکر اونها اومدم بيرون. بازم نشد. اونم از خونه! دو روز پشت سر هم زنگ بزني، يه چيز مي‌گن. يه دو روز نتوني زنگ بزني، يه چيز ديگه. يا مي‌گن چيزي مي‌خواي بگيري، يا مي‌گن همه چيزت فراهمه، ما رو لازم نداري. دم نمايشگاه است. هر چي فکر کردم، آخرش نفهميدم براي خريد کتاب، پول بگيرم يا نه؟ اصلا مي‌دن؟ لامصب وام‌ها رو که هنوز ندادن. مجيد رفته دنبال وام ضروري، گفتن يه ماه ديگه. بيچاره مي‌گه اين کتاب رو اگه الان نخرم، ديگه گيرم نمياد. فارغ‌التحصيليم بند اون مقاله است. ياسر دوباره زده تو خط آب‌غوره گرفتن و محمد تا يه چيزي بهش بگي، فوري بهت مي‌پره. پنکه همين جور مي‌چرخه و مي‌چرخه. با اين حساب اون کلاس رو ديگه نمي‌رم. اصلا حذفش مي‌کنم. دوباره اينا سروصدا راه انداختن. هر شب برنامه بزن و بکوب راه مي‌اندازن.
ديشب تا صبح خوابم نبرد. هي از اين دنده به اون دنده رفتم و هي خودم رو اين تشک جگر زليخا چرخوندم. آب دوش اين قدر سرده که مي‌توني همون زير يخ بزني. قدم که مي‌خواي بزني، فقط ديوار مي‌بيني و ديوار. ديوارهاي سرد زردي که آدم رو ياد زندان مي‌اندازه. زنداني که مجبوري توش باشي و مجبوري از اينکه اينجايي، خوشحال باشي. مي‌دوني چند نفر دلشون مي‌خواست جاي تو باشن؟ جمله بيخودي که حتما روزي سه بار تکرارش مي‌کنن. دوباره اون لحظه‌اي رو تصور مي‌کنم که اون بيچاره، به جايي رسيد که از رگ دست و گردنش ناراضي بود و اعدامشون کرد. متعفن‌ترين چيزي که مي‌توني تحملش بکني. جسد يه خوشبخت که اينجا بدبخت شد. شنيدم سه ترم اول، شاگرد اول بوده. برخلاف هميشه هم، نه عاضق شده و تو عشق شکست خورده، نه با خانواده‌اش مشکلي داشته. فقط يه چيز بوده. اون هيچ چيزي نداشته!
خروس‌خونه. من هنوز هم خوابم نبرده. دلم مي‌خواد سرم رو بکنم تو ديگ آب جوش! لااقلش اينه که از شر خودم خلاص مي‌شم.
سلام
-سلام، صبح بخير
خوب خوابيدي
-نه بابا! نون چيزي از ديشب مونده؟
لاي سفره رو باز مي‌کنه. مورچه‌ها جسد يه سوسک رو به نيش مي‌کشن
-------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/29/2003 07:34:00 PM ----- BODY: خيلي بده که آدم محيط خصوصي نداشته باشه. تا پارسال، با اون تخت‌هاي دو طبقه و اون اتاق‌هاي بزرگ، مي‌تونستم راحت دراز بکشم و بدون اينکه کسي مزاحمم باشه يا احساس کنم کسي داره نگاهم مي‌کنه، براي خودم مي‌شستم، دراز مي‌کشيدم، زمزمه مي‌کردم، درددل مي‌کردم، حرف مي‌زدم، مي‌خنديدم، بغض مي‌کردم، رويا مي‌پروروندم و هزار و يک چيز ديگه. اما مدتيه دلم واسه اين تنهايي‌ها تنگ شده. مي‌رسم اتاق، يا اين قدر خسته‌ام که خوابم مي‌بره يا خوابم نمياد و اين‌قدر اين در و اون در مي‌زنم تا خوابم ببره. بعضي وقت‌ها هم که تا صبح خوابم نمي‌بره، حتي اگه هم‌اتاقيم هم خواب باشه، باز هم احساس سنگيني يک نگاه روي تنم هست. احساسي که از خلوت کردن من با تنها کسي که اينجا دارم، خدا، جلوگيري مي‌کنه و بينمون فاصله مي‌اندازه. اميدوارم هيچ‌وقت تنهايي‌تون رو از دست ندين، مگر اينکه اون جوري که دوست دارين پر بشه. مجتبي مي‌گه «شما بروبچه‌هاي سمپاد، روي يه چيز خيلي حساسين و اون هم محيط خصوصيتونه. حاضر نيستين حريم شخصي‌تون رو به هيچ وجه از دست بدين» من هم فکر مي‌کنم اين پسر، يه بار در سال از اين اشتباهات (حرف درست زدن) مي‌کنه و اون هم الان بوده ؛) در هر حال ديگه انتظار زيادي نمي‌شه از اينجا داشت. يا يه سري درددل و شکوائيه است که چون نمي‌تونم بگم،مي‌نويسمشون. يا اينکه چي بشه نوشته يا مقاله‌اي براي واحه يا جاي ديگه باشه. شايد هم هر چيز ديگه. من اگه اينجا درددل نکنم، غم‌باد مي‌گيرم و اون قدر باد مي‌کنم تا ديوارها مجددا احتياج به رنگ‌آميزي داشته باشن. خيلي حس جالبيه که نتوني تو تختخواب با خدا (او، هر چي دلت مي‌خواد اسمش رو بگذار) صحبت کني و بياي پشت کامپيوتر، تو يه جاي شلوغ بشيني و تمام حرف‌هات رو بنويسي و اين درد دل نوشتاريه. يه جور خالي کردن خود آدم. يه چيزهايي که بنويسي و بخوني، انگار که از يه باري خلاص شدي. آره من آدم عصبي‌اي هستم.
اين «واحه» پدر من رو در آورده. موقعي که يه کاري نمي‌خواد تموم شه اين جوري مي‌شه. خداييش از يکشنبه تا حالا، تمام وقت آزادم رو گرفته. دو تا شماره رو داريم در‌مي‌آريم (شايد هم در ميارم!) يکي شماره ۴۷ که ويژه‌نامه انتخابات شوراهاست، يکي شماره ۴۹-۴۸ که بيست صفحه است و هشتصد نسخه. آخرش اينکه بعد از سه روز معلوم مي‌شه صفحه‌آراي محترم يه متن رو دو بار تو دو صفحه صفحه‌آرايي کرده و بايد دوباره بيفتم دنبال آماده کردن (به وسيله چسب‌کاري) صفحه و بعد هم کپي-پرينت گرفتنش. الان هم تو سوله فرهنگي نشسته‌ام. منتظرم که مسوول مربوطه بياد، صفحه رو کپي-پرينت بگيرم، ببرم چاپ‌خونه دانشگاه، لبه‌هاش رو کات (پارسي را فاس بداريم! برش) بزنم و ببرم دانشکده برسيم به مراسم «واحه تاکنون!» البته اين «تاکنون» به معني تا الان نيست، بلکه به معني تا کردن و تا زدن و از اين‌جور برنامه‌هاست. خلاصه اينکه:
خر مي‌بريم و باقالي هم به هکذا
يه روزي اومد گفت: «آره به منم گفتن بيا! منم گفتم عمراً!» حالا ديروز ديدمش. سلام، چه خبرا؟ هيچي، اومدم يه نصفه صفحه رو ازشون بگيرم! مي‌خواستم همون‌جا، يقه‌اش رو بگيرم، بلندش کنم بگم «آخه آدم حسابي، تو که گفتي اون دفعه چرا بهت گفتن بيا و تو چرا گفتي نه، منم همون موقع بهت گفتم که خوب کاري کردي. چون جز اون‌هايي که خودت گفتي، به اين دلايل هم کار کردن با اينا اشتباهه. حالا اومدي مي‌گي مي‌خوام باهاشون کار کنم. لج مي‌کني؟ من به تو دستور مي‌دم اين کار رو نکن!» بعد ديدم اين طرز برخورد خيلي خشانت‌آميزه (خشانت به کسر خ و فتح ن، همان خشونت است) گفتم خب خيلي محکم تو چشماش و مي‌گم «من بهت اکيدا توصيه مي‌کنم اين کار رو نکني و تمام عواقب بعديش با خودته!» باز هم ديدم تنده. تو اين فکر بودم که بگم «من ازت خواهش مي‌کنم، تمنا مي‌کنم، التماست مي‌کنم، باهات قهر مي‌کنم، عليهت شايعه‌پراکني مي‌کنم، شب‌نامه پخش مي‌کنم، نشريه اونها رو (اون يکي‌ها! بروبچه‌هاي دانشکده‌تون) بيست بار ديگه منتشر مي‌کنم، خودزني مي‌کنم، خودکشي مي‌کنم، افشايت مي‌کنم، اعدامت مي‌کنم، دستت رو مي‌بوسم، به پات مي‌افتم، ... آقا اصلا بيا! واحه هم مال تو!!!» دير شده بود. خب، خداحافظ! چند دقيقه بعد مهدي رو ديدم، چه اشتباهي کردم!؟ از دهنم در رفت که «آره! نبودين. بر و بچز اومده بودن، نيم صفحه مي‌خواستن
آقا زور داره ديگه! نداره؟
خدايا! کمک کن که بتونم حرف بزنم و کمتر پرخاش کنم!
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/26/2003 07:43:00 PM ----- BODY: بريده‌هايي از يک شهر:
۱-چمدان سنگين در يک دست، کيسه ساندويچي در دست ديگر، پيراهن سفيد، جليقه مشکي، شلوار جين سرمه‌اي و کفش چرمي سياه به همراه يک عينک آفتابي (آمار تکميل!؟ مي‌خواي دور بازوم رو هم بگم!!!؟) سلانه سلانه راه مي‌نوردم و بر متراز خيابان و اين آفتاب لعنتي، نفرين مي‌کنم. راننده يک دستگاه مرسدس بنز SE230 خردلي مدل اواسط دهه هفتاد، آن سمت خيابان پاي بر پدال وسطي مي‌کوبد. زني ميانسال به همراه دخترش، صدا مي‌کند. کلي خواهش و تمنا که «شما نياين اين ور، من خودم ميام اون ور» در هر حال مي‌روم کنار پنجره
-آقاي محترم، ببخشينا، شرمنده، من مريض دارم تو بيمارستانه. الان بايد تا کرج برم سه چهار ليتر بيشتر بنزين ندارم. يه هفتصد تومن بهم (به عنوان قرض البته) اگه لطف کنيد بديد نمونم تو راه {البته خلاصه‌اش اين بود. وگرنه که مخ منو خورد :( }
نمي‌دانم. با خودروي ده-پانزده ميليوني در زير پاو فرزندي که در کنار نشسته، کسي گدايي مي‌کند؟ اعتماد کنم؟ يا چون هميشه بر طبل عدم اطمينان بکوبم!؟
۲-با دست پر و شرايط فوق‌الذکر از تاکسي پياده مي‌شوم. اينجا ميدان ونک است. آغاز محله‌هاي مرفه‌نشين و اصطلاحا کلاس‌بالا. دو دختر در وسط و دو پسر در کنارشان با هم راه مي‌روند. خنده دخترها بلند و طنين آن بسيار شاد (و شايد اغوا کننده) است. پسر سمت خيابان به شدت مشغول گفنگو است و پسر سمت پياده‌رو ساکت است آهسته راه مي‌رود. به نظر مي‌آيد در فکر است و کمي هم مضطرب.پسرها ظاهر چندان چشم‌گير و تيپ خاصي ندارند. اين قيافه در اين قسمت شهر معمولي به حساب مي‌آيد. دخترها هم به همچنين. شايد بشود گفت از ميانگين عابران هم کمتر آرايش کرده‌اند. البته بايد اذعان کرد که چهره نسبتا زيبايي دارند. مي‌گذرم. همچنان ميان اين همه صدا و شلوغي، صدايشان آن قدر بلند هست که بشنوم. پسر مي‌گويد «بيست و پنج تومن هم زياده. الان با ده تومن ...» و از ميان جواب‌هاي دختران، فقط خنده‌شان را مي‌شنوم. باور کردنش برايم سخت است. يعني اين‌قدر عادي!!!؟
۳-در قطار با نوازنده‌اي همسفرم.مي‌گويد در اين شهر اولين کنسرت پاپ را به راه انداخته و ... از رابطه انصار و فشارهايشان بر روي موسيقي پاپ مي‌گويم و سوال مي‌کنم. پاسخ مي‌دهد رابطه‌شان با من يکي خوب است و کاري به کارم نداشتند. زيرا بار اول، صرف درخواست آنها، نيمه‌شب اعتماد کرده بود و سوار خودرويشان شده بود. تعجب آنها و رابطه خوبشان هم با او، به اين دليل بوده که از بريدن سرش و هزار و يک بلاي ديگر (که مي‌توانستند بر سرش بياورند) نترسيده است. القصه که حکايت مي‌کرد «آدم‌هاي نرمالي نيستن. يه جورايي عقده‌اين و مشکل دارن. شيک‌ترين ماشين‌ها زير پاشونه، ولي نمي‌تونن يه دوست‌دختر براي خودشون پيدا کنن ... يه شب يکيشون اومد در خونه، ساعت ده و نيم شب. گفت فلاني، امشب حاج‌آقا اينا نيستن (به پدر مادر خودش مي‌گفت حاج‌آقا اينا!) من يه دوست‌دختري دارم، امشب اومده خونه ما. مي‌گه من عرق مي‌خوام. ببين مي‌توني واسه ما يه بطر جور کني!؟ ...»
۴-نشريه خبري-دانشجويي منتشر شده، به شناسنامه‌اش دقت کنيد
صاحب‌امتياز: حوزه معاونت دانشجويي دانشگاه
مدير مسئول: معاون دانشجويي دانشگاه (قائم مقام رييس دانشگاه)
سردبير: مدير امور فرهنگي و فوق‌برنامه دانشگاه
مدير داخلي: يکي از کارمندان حوزه فوق!!!
بعد اسمش را گذاشته‌اند «نشريه خبري-دانشجويي» من احساس مي‌کنم قيافه‌ام بسيار به موجود درازگوش (بلا نسبت، مراد، خر و الاغ و يابو و اين جور برنامه‌هاست) در ضمن اون مدير مسئول بيچاره‌اش هم، فقط خودش رو بدنام مي‌کنه. خوب مي‌دونه که هيچ‌کس از اون مدير امور فرهنگي کذايي خوشش نمياد و خيلي بدخواه مدخواه زياد داره. اشتباه مي‌کنه از اسم خودش و اعتبار خودش خرج مي‌کنه. ولي اينها به کنار،من به شدت دچار بدبيني و سوختگي شده‌ام.
دو تا امتحان دارم، کلي کار عقب مونده، يه وجدان ناراحت، يه فکر مغشوش و آشفته (خارجکي‌ها قشنگ مي‌گن complicated) يه ذهن زشت، يه فکر درگير، پنج هزار تا سوال، پنجاه و پنج هزار تا آرزو و يک دنيا تنبلي! بس نيست؟
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/24/2003 09:41:00 PM ----- BODY: کنفرانس و استادي «آقاي دکتر»
آقاي دکتر مرد خوبي است، مرد شريفي است. اين راکساني مي‌گويند که با آقاي دکتر بيشتر سروکار داشته‌اند.
آقاي دکتر خيلي باسواد است. او اين‌قدر باسواد است که چند سال پيش، هنگامي که از فرصت مطالعاتي‌اش در آمريکا بازگشت، دانشگاه مقصد لوح تقديري براي دانشکده فرستاد و در آن از اينکه چنين استاد خوبي را برايشان فرستاده بود، به شدت تشکر کرد.
آقاي دکتر باسوادترين استاد است. چرا؟ چون در کالج سلطنتي (Imperial College) انگلستان درس خوانده است. اين را همه مي‌گويند و همه هم مي‌دانند. اما هيچ‌کس نمي‌داند آن اتاق متروک، روبروي انجمن علمي کامپيوتر از آن کيست؟ چون داستان ديگر خيلي قديمي شده است. روزي روزگاري آن اتاق، متعلق به يکي از استادان گروه بوده که سالهاست در ديار برادر شيطان (بريتانياي استعمارگر) در فرصت مطالعاتي به سر مي‌برد. هر ترم دانشکده براي او نامه‌اي مي‌دهد که «فرصت مطالعاتي شما به پايان رسيده است. لطف کنيد برگرديد.» و ايشان هم خيلي شيک جواب مي‌دهد «لطفا يک ترم ديگر به من فرصت بدهيد.» و هيچ‌کس هم هيچ کاري نمي‌تواند بکند. مگر تعهد او چقدر است؟ فرض کنيد چند ده ميليون تومان. پولي که اراده کند، دانشگاهش برايش مي‌پردازد. دانشکده هم تعهد او را به اجرا نمي‌گذارد، به اين اميد که شايد او روزي روزگاري بازگردد. با اين وجود او از آقاي دکتر باسوادتر نيست. چون آقاي دکتر از همه باسوادتر است. اما تفاوت در اينجاست که آقاي دکتر در جايي درس خوانده که او چند سالي است مدرس و استاد آنجاست. او در امپريال کالج انگليس (با تمام عظمتش) استاد است. ولي آقاي دکتر باسوادترين است. اين را همه مي‌دانند و مي‌گويند.
آقاي دکتر ديگر دانشيار نيست و «استاد تمام» است. چند سال است که همه از استادي او خبر دارند. اگر هم بي‌حياي کم‌عقلي به خود اجازه دهد که از سرنوشت اين موضوع بپرسد، آقاي دکتر در کمال خونسردي پاسخ مي‌دهد «در حقيقت حکمم همين الانه آمده است. در حقيقت تا يک ماه ديگر ابلاغ مي‌شود.» و اين حکايتي است که چند سال است که آقاي دکتر براي همه تعريف مي‌کنند.
ادامه دارد... -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/23/2003 03:57:00 PM ----- BODY: دو سه شب پيش، اتاق يکي از بچه‌ها فيلمي ديدم به اسم Sleepers (تو ايران ترجمه کردن «تسويه حساب») با بازي رابرت دونيرو، براد پيت و داستين هافمن (هنرپيشه زنش هم ناآشنا بود، هم بي‌ريخت)
داستان از اين قرار بود که چهار پسربچه، براي شوخي، چرخ‌دستي يک ساندويچ فروش دوره‌گرد رو مي‌دزدن و مي‌برن دم پله‌هاي مترو که يا بيچاره چرخش رو ول کنه يا اينا در برن. چرخ سنگين بوده و از دستشون در مي‌ره و پايين پله‌ها مي‌خوره به يه بابايي (آخرش نفهميدم مرد يا فقط زخمي شد) اينا تو دادگام محکوم مي‌شن که يک سال برن دارالتاديب. اون دارالتاديب از بيرون مثل يه مدرسه بوده، اما از تو...
تو بند بچه‌ها، چهارتا نگهبان بودن که سردسته‌شون اسمش نوکس بود. راستي يادم رفت بگم. يکي از اين بچه‌ها (به اسم سخت شيکس Sheyx) تو يه کليسا دستيار کشيش بود و مثل سه تا پسر ديگه، اساسي با خونواده‌اش مشکل داشت. تو خونه هم به همين ترتيب، پدراشون مادراشون رو اذيت مي‌کردن و مي‌زدن و يکيشون هم که يه ناپدري خيلي مهربون!!! داشت. خلاصه اينکه يه سري نوکس، مياد و از پنجره، تو اتاق شيکس رو نگاه مي‌کنه و بهش دستور مي‌ده لخت شه. موسسه رسانه‌هاي تصويري هم تمام لخت شدن پسره رو تا شورت، نشون مي‌ده (و البته خوشبختانه پسره شورتش رو در نمياره) بعد هم خيلي خونسرد، بعد از ديد زدن پسره، نوکس مي‌گه خب لباست رو بپوش. خلاصه اينکه اين نگهبانا، کارشون اين مي‌شه که به اين پسرها تجاوز کنن و شکنجه‌شون بدن و تهديدشون هم بکنن. يه سري هم يه مسابقه فوتبال گذاشته مي‌شه و توش زندانيا، با کمک يه پسره سياه‌پوستي برنده مي‌شن که نتيجه‌اش مي‌شه انفرادي و شکنجه و مرگ پسره سياهپوسته.
دو مرد با قيفه‌هاي خلاف، وارد رستوراني مي‌شن و ناگهان توجه يکيشون به مردي که پشت ميزي نشسته خيره مي‌شه و با دوستش دو نفري مي‌رن مي‌کشنش . مرد کسي نيست جز نوکس.
شيکس روزنامه‌نگاره و مايکل، دوست ديگه اون بچه‌ها، معاون دادستانه و مي‌شه دادستان پرونده تا دوستاي قديمش رو نجات بده. در يک توطئه! دادستان تمام مدارک رو براي وکيل احمق و دائم الخمر تهيه مي‌کنه. نگهبانا رو رسوا مي‌کنن و دوستهاش رو نجات مي‌ده. پدر سه تاي باقيمونده رو هم در ميارن.
نکته جالب در اينجاست که در اروپا و آمريکاي فاسدا و کثيف و بي‌اخلاق و بي بندوبار، متجاوز هميشه منفوره و اوني که بهش تجاوز مي‌شه جرات اين رو داره که بياد شکايت کنه و مثل اين مصرع نيست که مرد متجاوز برمي‌گرده به پسري که بهش تجاوز کرده مي‌گه ساکت باش تا بقيه نفهمن که اگه بفهمن «تو شوي شرمنده‌تر از من»
واقعا اين چه فرهنگ قرآني، اسلامي، ايراني، انساني، يي هست که ما داريم!؟ چه فرهنگي تو دنيا مي‌گه که به خاطر گناه بقيه، کس ديگه‌اي بايد شرمنده بشه يا از خونه فرار کنه (در مورد دخترهايي که بهشون تجاوز مي‌شه) يا اينکه مورد شکنجه و اصلا قتل ناموسي قرار بگيره. به خدا که مخا در بعضي موارد روي همه رو سفيد کرده‌ايم با اين طرز تلقي و تفکرمون. واقعا يه جاهايي از خودمون بايد خجالت بکشيم و افسوس بخوريم. جدا خجالت بکشيم و افسوس بخوريم.
حرفهام خيلي تکراري شده؟ خب در هر حال آدم يه روزي به خودش افسوس مي‌خوره.
به اميد آينده بهتر و پاک‌تر، براي ما که نه، لااقل براي بچه‌هامون -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/22/2003 01:30:00 PM ----- BODY:

در سوگ سينا


يه روز رفتم اون‌ور زيرگذر و يه نوروز خريدم. روزنامه رو که باز کردم، نوشته بود که شوراي عالي انقلاب فرهنگي، در مورد اينترنت يه مصوبه داشته (که خب الان همه مي‌دونن) در ادامه‌اش گفته بود روزنامه‌نگاري به نام سينا مطلبي،گروهي رو در ياهنو به راه انداخته به نام «جامعه ايراني کاربران فن‌آوري اطلاعات: ايزيتو» (Iranian Society of IT Users) تو اولين فرصتي کگه تونستم رفتم و عضوش شدم. اين آغاز آشنايي من با سينا بود. کسي که تاکيد داشت مردم خودشون مي‌فهمن. بعدا بهتر شناختمش. يک فارغ‌التحصيل علوم سياسي که از مجله فيلم منتقد فيلم شده بود و بعدا توي جامعه کارش ادامه پيدا کرده بود و به قول خودش، اين اواخر مردم فکر مي‌کردن که يه سياسي‌نويسه که گاهي فرهنگي اجتماعي هم مي‌نويسه و ...
سينا تو وبگرد، نشون داد که چه روزنامه‌نگار فهيم و بادانشيه و مي‌دونه که در چه عصري زندگي مي‌کنه. سينا چند ماه پيش پدر شد و ماني، محبوب‌ترين کودک ايراني تو اينترنت شد.
امروز سينا داره بازجويي مي‌شه. به جرمٍ؟؟؟ من هم نمي‌دونم. -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/21/2003 07:43:00 PM ----- BODY: سوال مهم:چگونه مي‌توان در عرض کمتر از سي ثانيه مطلبي را خلق کرد و سپس آن را به عرصه عمومي برد؟
جواب بي‌اهميت:همين جوري مثل اين مطلب پايينيه
نتيجه الکي: هر چه کمتر وقت بگذاريد، نوشته شما عميق‌تر مي‌شود.
نصيحت پدرانه: موقع ShutDown کردن کامپيوترتان مطلب بنويسيد يا قبل از نوشتن آن، سه روز قضاي حاجت را ترک کنيد.
بقيه چيزها يادم رفت. اين‌ها رو بخونيد
سوسياليسم :دو گاو داريد.يكي را نگه مي داريد.ديگري را به همسايهء خود مي دهيد.
كمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوي آنها را مي گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند.
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت مي دهيد.دولت آن را به شما مي فروشد.
كاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوي آنها را مي دوشيد.شيرها را بر زمين مي ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوي شما تيراندازي مي كند و هر دو گاو را مي گيرد.
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را مي كشند و همديگر را مي دوشند.
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوي آنها تيراندازي مي كنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها مي اندازيد.
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد مي دهيد ولي گاو سفيد را نمي دوشيد.
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را مي دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان مي دهيد تا بنوشند.
بوروكراسي : دو گاو داريد.براي تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر مي كنيد ولي وقت نداريد شير آنها را بدوشيد.
سازمان ملل : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو مي كند.آمريكا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو مي كنند.نيوزلند راي ممتنع مي دهد.
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.همسر شما آنها را مي دوشد.
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را مي دوشيد.
متحجريسم : دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد.
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد.
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر كدام شير بدوشيد فرقي نمي كند.
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمي دوشيد چون آزاديشان محدود مي شود.
دموكراسي مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها راي مي گيريد كه آنها را بدوشيد يا نه.
سكولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازي نيست
پ.ن:خيلي برام تلخ بود. من از سينا خيلي چيزها ياد گرفته‌ام و خيلي بهش مديونم. از صميم قلب ازتون تمنا مي‌کنم اون طومار رو امضا کنيد. -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/19/2003 07:48:00 PM ----- BODY: با يک شوخي شروع شد.
با دو غم ادامه پيدا کرد.
با يک گريه پايان يافت -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/17/2003 02:05:00 PM ----- BODY: من پيشرفتم خيلي سريع بوده؟
نمي‌دونم. شايد آره، شايد هم نه. در هر حال من فکر مي‌کنم هنوز به خيلي از خواسته‌هام و به خيلي از چيزهايي که مي‌خواستم، مي‌تونستم و مي‌شد، نرسيده‌ام. حسادت‌آوره؟ بده؟ فوق‌العاده است؟ شاهکاره؟ اضافه بر ظرفيت منه؟ حقمه؟ وظيفه‌ام هست؟ تکليفمه؟ هر جور مي‌خواي حساب کن. خودم رو گم کرده‌ام؟ خودم رو مي‌گيرم؟ همون آدم قبلي‌ام؟ بهتر شده‌ام؟ بدتر شده‌ام؟ پيرم؟ جوونم؟ هر جور دوست داري پيش خودت حساب کن! بچه‌ام؟ بچگي مي‌کنم؟ بزرگ نشده‌ام؟ احمقانه رفتار مي‌کنم؟ کنترل ندارم؟ عصبي‌ام؟ پرخاشگرم؟ ببين تو هر جور دوست داري برداشت کن. مهم اينه که من هستم و هستم و هستم و هستم. تو يه بعدازظهر مردادي شروع کردم. چند روزي خودم رو و ديگران رو خفه کردم. ديگراني که وجودي نداشتن. خيلي وقت‌ها به شروع حسرت مي‌خورم. ولي فعلا اون شروع، گذشته و از دست رفته. بعدها اومدم و خيلي ساده، بقيه خر شدن و خر شدن و خر شدن و خر شدن. از همه چي سوءاستفاده کردم و در نهايت تنبلي، روي سرشون منت گذاشتم. بعدها جاي ديگه‌اي، ولي ادامه پيدا کرد. تنبلي و سوء استفاده. ولي يه موقعي، بدون هيچ فايده يا چشم‌داشتي کارايي کردم که ... خب شايد کس ديگه‌اي انجامشون نمي‌داد. باز هم ادامه پيدا کرد تا الان! ولي مثل اينکه قرار نيست تموم شه.
هيچ اجباري براي خوندنش نگذاشته‌ام. من هم دو روزه قاطي کردم و نتيجه‌اش شده اين دو تا مطلب (اين و پاييني‌اش) مي‌گم، خيلي چيزها هست که نوشته‌ام. اما تا موقعي که همه چيز آنلاين نشه، کاري از من برنمي‌آد و بايد با اين به ظاهر «دلتنگي‌ها» سر کنيد. زندگي‌اي که مي‌تونست خيلي جالب‌تر باشه. من تمام ذهنم به هم ريخته. بايد FDisk بکنمش. ولي شايد عصر بهتر بشه. «دار و دسته‌هاي نيويورک» و ...
اين مقاله براي واحه نوشته شده. نمي‌خواين، از عنوانش بدتون مياد، خب اجباري نيست! نخونيد!

شكست شوراها در جامعه‏‎اي غير مدني

همگان بر اين نكته اذعان دارند كه تجربه شوراها در دور اول آن، تجربه موفقي نبوده است و عده‏‎اي نيز بر شكست خوردن اين تجربه اذعان دارند.اعتقاد بر اين است كه يكي از دلايل اقبال كم مردم به انتخابات شوراها،همين عدم موفقيت آنها بوده است. در كنار ساير مسائل از قبيل يأس و سرخوردگي سياسي
چرا شوراها موفق نبودند

دلايل قانوني: پيش از اين، در قانون اساسي و قوانين عادي كشور، براي اكثر زمينه‎‏ها و محدوده‎‏ها مسؤول تعيين شده بود و ديگر حوزه مهمي باقي نمانده بود كه مسؤوليت تصميم‎‏گيري در خصوص آن،به شوراهاي اسلامي شهر و روستا واگذار شود.پس تنها اختيار تعيين شهردار به اين شوراها واگذار شد كه اين اختيار نيز دردي را از مشكلات و مسائل شهري حل نمي‎‏كرد.در بسياري كشورهاي اروپايي و آمريكاي شمالي كه تجربه شوراها و اداره شورايي و دموكرات شهر و روستا،تجربه‎‏اي ديرين و جا افتاده است؛ شاهد آن هستيم كه شوراهاي شهر پارلمانهايي محلي هستند كه بر همه چيز اختيار دارند.از قوانين راهنمايي و رانندگي و پليس غير نظامي گرفته تا تعيين ساعات كار ادارات و بخش‏‎هاي خصوصي و دولتي،همه چيز و همه چيز يك شهر،در اختيار شورايي است كه مردم آن شهر انتخاب كرده‎‏اند و مجلس ملي، در شأن خود نمي‏‎بيند كه وقتش را صرف تعيين تكليف چنين موضوعاتي كند.اما در كشور ما كه براي اندازه تراكت تبليغاتي انتخابات هم، قانون تصويب مي‎‏شود،بديهي است كه مسائل مهمي مثل مسائل داخلي همه شهرهاي يك كشور نيز،بايستي توسط مجلس شوراي اسلامي (ملي) تعيين تكليف شوند.از لحاظ قانوني مي‎‏توان گفت كه قانون اساسي تاكيد كرده است «مجلس شورا،حق قانون‎‏گذاري در تمام امور كشور را دارد» اما مجلس اين حق را به عنوان تكليف ديده و مسائل مختلف،به خصوص مواردي كه اثرات كوتاه‎‏برد و شهري هم دارند،هميشه مورد علاقه مجلسيان و به‎‏ويژه،نمايندگان شهرهاي كوچك نيز بوده است.ايراد و بيان انتقادات به اين مسئله،مجالي دگر مي‎‏خواهند.اما حقيقت در اين است كه مجلس و نمايندگان،جايگزين شوراها شده‎‏اند و از انعطاف قانون در جهتي استفاده شده است كه نتيجه آن،عدم احقاق حقوق ملت بوده است.(براي نمونه،براي انتخاب استاندار،با نمايندگان مجلس مشورت مي‎‏شود نه نمايندگان شوراهاي شهر و شوراي استان)هنگامي كه اختيارات شوراها به صفر ميل (و شايد نيل) كرد،مردم نيز علاقه‎‏اي نشان نخواهند داد.شوراي شهري كه هيچ مسؤوليت و اختيار قابل قبولي ندارد و در طول چهار سال،فقط در چند شهر،مديريت‎‏ها تغيير كردند (و به نظر مي‎‏رسد مملكت گل و بلبلي داريم،عاري از هر سوءمديريتي!) هيچ اشتياقي براي ادامه اين روند وجود نخواهد داشت.قابل توجه آن كه اكثر شهرداري‎‏هاي كشور (و شايد هم همه آنها) غيرخودكفا هستند و حتي دخلشان به خرجشان نمي‎‏رسد.شوراها نيز كه شوراي شهرداري‎‏اند و نه شهر و تمام درآمد شهرداري بايد صرف پاكسازي معابر و جمع‎‏آوري زباله شود.در خصوص بقيه مسائل هم كه مجلس تصميم‎‏گيري كرده است.
ايرادات مدني: ايرادات مدني را بدين گونه مي‎‏توان تفسير كرد.ايراد در قانون‎‏گذاري،تفسير،اجرا و احترام به قانون.حقيقت اين است كه هنوز در جامعه ما،از قانون بيشتر به عنوان چماق و اهرم فشار،ابزار ابراز قدرت و وسيله تزئين و مشروعيت بخشي به اعمال دلخواه خود،استفاده مي‏‎شود و اين موضوع در تمامي مراحل و بخش‎‏ها نمود دارد. چه در مرحله تقنين،چه تفسير، چه ابلاغ و چه اجرا. حتي نگاه به قانون نيز اين گونه است و كمتر كسي پيدا مي‎‏شود كه قانون را به عنوان يك حق مكلّف و يك تكليف محق ببيند.براي مثال مي‎‏توان از استفاده از يك قانون متروك و نامربوط براي تعطيلي مطبوعات و از آن سو،تعميم شرع تا ميزان بودجه در نظر گرفته شده براي شوراي نگهبان و تهديد به تعطيلي شبكه‎‏هاي استاني در برابر تصميم براي كاهش بودجه صداوسيما اشاره كرد. (البته اگر همه شبكه‎‏هاي استاني مثل شبكه خراسان باشند كه اين امر،كاري است ممدوح!) در سطح دانشگاه نيز،بارها شاهد اين استفاده‎‏هاي ابزاري بوده‎‏ايم.استفاده از آيين‎‏نامه «الزام محدود شدن نشريات غيرخودكفاي دانشگاهي به يك عنوان» تنها براي تعطيلي يك نشريه از هشت نشريه،تفسير دوسوم عدد 11، يك سال به هشت و سال بعد به هفت؛عدم صدور اجازه حذف پزشكي توسط استاد به بهانه‎‏هاي واهي؛تهديد به عدم صدور اجازه حذف و اضافه بيش از دو درس در ترم‎‏هاي آينده، در برابر انتقاد به شيوه برنامه‎‏ريزي آموزشي؛ و هزاران مورد و مسئله ديگر تنها گوشه‎‏اي از تجربيات نگارنده است و خوانندگان محترم،قريب به يقين، خود شاهد ظاهرسازي‎‏ها و قانون‎‏مداري‎‏هاي ساختگي بسياري بوده‎‏اند كه تنها هدفشان،رسيدن به اميال شخصي و مواردي از اين دست بوده است. در خصوص شوراها نيز،ابتدا به ساكن شاهد پدرخواندگي وزارت كشور و شوراهاي ناظر و كميته حل اختلاف بوده‎‏ايم.بدين معني كه دخالت‎‏هاي وزارت كشور،سبب آن شدند كه ميزان اختلاف بين شورا و منتخبش، شهردار؛ بيش از ميزان اختلاف ميان مجلس و كابينه باشد.يكي از موارد جالبي كه در مديريت ايراني وجود دارد اين است كه مديران رده بالا (به دليل اطمينان از مقام خود و نبود ترس از پرسش و تضمين شغل حاج‎‏آقا!) تا جايي كه مي‎‏توانند اختيارات خود را گسترش مي‎‏دهند و ديگران را نيز ترغيب مي‎‏كنند تا اختيارات خود را واگذار كنند.در مقابل در لايه‎‏هاي مياني مديريت شاهد عكس اين روند و فرار از اختيار و علاقه به انجام تمامي كارها از روي تكليف (به شيوه رفع تكليف) هستيم.سالهاي سال مديريت شهرها و استان‎‏ها،بخشي از مديريت مياني بوده و لايه‎‏هاي بالاتر،به داشتن اختيار عادت كرده بودند و ترك عادت موجب مرض.درنتيجه هيچ‎‏كس،نه شهردار و نه وزارت كشور حاضر نبودند كه اختياري را به شورا واگذار كنند. و همچنان شوراها بي‎‏اثر و نظر باقي مي‎‏ماندند.دليل تشكيل نشدن شوراي استان و شوراي عالي استان‎‏ها را نيز در همين حوزه مي‎‏توان يافت.شوراي استان،ممكن بود استاندار را وادار كند كه به جاي اجراي دستورات صريح وزارت كشور،مصالح استان و شرايط آن را در نظر بگيرد (و همچنين خواسته‎‏هاي مردم را) شوراي عالي استان‎‏ها نيز مجلسي موازي مجلس شورا ايجاد مي‎‏كرد و به طور تخصصي و موردي،به نقد بدنه عريض و طويل وزارت كشور و آموزش و پرورش (من‎‏جمله در بحث عدم توجه به اقليت‎‏ها و اقوام) و ساير وزارت‎‏خانه‎‏هايي كه توزيع بودجه آن‎‏ها در سطح كشور،توزيع رفاه را نشان مي‎‏داد.«شوراي عالي استان‎‏ها»يي كه مي‎‏توانست به جاي عده‎‏اي سياست‎‏مدار با دغدغه‏‎هاي سياسي (مانند مجلس) از عده‎‏اي متخصص يا ريش‎‏سفيد با دغدغه‎‏هاي محلي تشكيل شود و نمايندگان مجلس را وادار سازد به جاي در نظر گرفتن مسائل حوزه انتخابيه (و تخصيص 2.1 ميليارد دلار از پس‎‏انداز كشور براي امور جاري) مسائل مملكتي و مصالح درازمدت را در نظر بگيرند و به جاي چانه زدن با وزير و معاون،در تخصيص صحيح بودجه به نهادهاي عمومي بكوشند.مسئله ديگر،ترس عجيبي است كه در تمام كشور از اعطاي اختيار وجود دارد.قانون اساسي به گونه‎‏اي تدوين شده كه با كمي پررنگ‎‏تر كردن نقش شوراها،مي‎‏توان نظامي شبه فدرال را براي كشور به وجود آورد و با ياري گرفتن از قوانين عادي،اداره تمامي نهادهاي عمومي را در مناطق،به شوراها سپرد.نهادهايي از قبيل اداره كل آموزش و پرورش،راهنمايي و رانندگي،تعاون،بهداشت و درمان و ... اما در كشور ما،هراسي از چندپارچگي و اعلام استقلال و به خطر افتادن امنيت و وحدت ملي وجود دارد كه از هر گونه خرد كردن تصميم‎‏سازي و اداره جلوگيري مي‏‎كند.خرد كردني كه مي‎‏تواند موجب رفع سوءمديريت‎‏ها و همچنين آسايش بيشتر براي شهروندان شود.شهرونداني كه نه تنها ايراني هستند،كه خرده فرهنگي اختصاصي خود دارند. كُردند، تركند، بلوچند، عربند يا هر فرهنگ و آداب و سنن ديگري كه دارند و طبيعي است كه نمي‎‏توان براي همه يك تسخه را تجويز كرد.اما اصرار داريم كه اگر استاندار و شهردار كردستان را كردها برگزينند،به يكباره شورش مي‎‏كنند و اعلام استقلال. اما آنها چه مي‎‏خواهند كه با استقلالشان بدان مي‎‏رسند؟آيا جز احترام به فرهنگ و اجازه تربيت فرزندانشان با فرهنگ خودشان،چيز ديگري هم مي‎‏خواهند؟نمايندگان مجلس،هميشه با گذر از فيلتر شوراي نگهبان و وارد شدن به جريان نمايندگان، از هر گونه سرپيچي و ابراز نظر و ديدگاه خاص،عاري مي‎‏شوند.اما شوراها مي‎‏توانستند با نگاه محلي و منطقه‎‏ايشان،شهرهايي بسازند و فرهنگي پرورش دهند كه فقط ايراني (آن هم با هزار و يك ايراد و تناقض) نباشد.بلكه شهري باشد كه هم شرقي باشد،هم ايراني باشد،هم اسلامي باشد، هم (مثلا) نماد فرهنگ كرد باشد و ديگر شاهد آن نباشيم كه براي خودنمايي و خودشيريني شهردار پيش مقامات بالاتر،در شهر دوهزار نفري ساختمان ده طبقه با نماي شيشه سكوريت ساخته شود.مورد ديگري در كنار همه اين مسائل،نهادهاي عمومي (حكومتي غير دولتي) هستند كه در اكثر شهرها داراي امكانات بسيار قابل توجه و نفوذ قابل توجه‎‏تري هستند و خود مي‎‏دوزند و خود مي‎‏بافند و خود مي‎‏سازند و شورايي كه نماينده مردم باشد،مانع از آن خواهد شد كه با يك تلفن از بالا،مجوز مورد نياز حاج‎‏آقا صادر شود يا تخلفشان به هكذا ناديده گرفته شود.پس به سادگي مي‎‏توان شاهد كارشكني اين گونه نهادها در كار شوراها بود و همچنين عدم قبول قوانين شهري را از سوي آنان (با نسبت دادن خود به مقام رهبري و ابراز برخي استدلالات كهنه و نخ‎‏نما) از قبل مي‎‏شد پيش‎‏بيني كرد.دركشوري كه برخي نهادها در هيچ سطحي حاضر به پاسخگويي نيستند و در بالاترين مرتبه هم،حاج‎‏آقا مورد اعتماد و اطمينان هستند،نهادهاي مدني و چرخش و نقد قدرت، همه درخواست‎‏هايي ناشدني هستند.بايد بپذيريم كه در مديران درجه اول، در طول ربع قرن،تنها دويست نفر را جابجا كرده‎‏ايم و در سطح مديران مياني هم،شاهد دست به دست شدن پست‎‏ها در ميان يك هزار نفر بوده‎‏ايم و هر كسي از كاري كنار رفته،پست ديگري را پذيرا شده است. (به جز دكتر حبيبي و مهندس موسوي كه الان تنها رياست بنياد تاريخ‎‏شناسي و فرهنگستان هنر را بر عهده دارند) هنوز در كشور ما چرخش مديريت با علامت تعجب و هر جابجايي با علامت سوال مواجه مي‏‎شود.وزير صنايع در پاسخ به سوال خبرنگاران در مورد تغيير مديريت‎‏ها در شركت‎‏هاي خودروسازي گفت:‌ «چرخش مديريت در دنيا يك امر پذيرفته شده است.زيرا مديري كه چند سال در جايي بوده و نتوانسته مشكلي را حل كند، به اين باور مي‎‏رسد كه اين مشكل عادي است و حل نشدني» حال نمي‎‏توان گفت شاهد اين قضيه در سطح مديريت كلان كشور هستيم و امروز كابينه خاتمي،بيست سال پيرتر از كابينه شهيد رجايي است! مديران كشور،سوءمديريت و عدم بهره‎‏برداري صحيح و كامل از امكانات موجود،همچنين به وجود آوردن و از بين بردن مشكلات توسط سيستم «حاج‎‏آقايي» كاملا طبيعي و معمول مي‎‏دانند و گذر از چنين مسائلي را واجب مؤكد! شورايي كردن تصميم‎‏گيري‎‏ها و مديريت‎‏ها و نظارت‎‏ها،مي‎‏توانست جلوي ادامه اين روند مذموم را بگيرد كه خب،با مقاومت (و تا كنون) با شكست مواجه شده است.در كنار تمام اين موارد دو مورد ديگر هم وجود دارد.يكي نبود ظرفيت دموكراسي و ديد شورايي و سوءاستفاده اقليت از توانش،براي ضربه زدن به اكثريت، است كه نتيجه آن ضربه خوردن شورا و شهر و تجربه شورايي بود. (بهترين تعبير براي اين طرز استفاده،استفاده غيربهداشتي مي‎‏تواند باشد) مورد دوم مسئله رانت‎‏خواري‎‏ها و سهم‎‏خواهي‎‏هاست كه ترجيح مي‎‏دهيم از بيان آن‎‏چه همه مي‎‏دانند و ممكن است متضمن توهين و افترا نيز باشد، بپرهيزيم.شوراها،خيلي كارايي‎‏ها داشتند و تاثيرات شگرفي مي‎‏توانستند در كشور بگذارند. اما آنها كه نمي‎‏خواستند اين توزيع قدرت،مقامشان را پايين آورد،نفوذشان را كاهش دهد و از دريافت‎‏هايشان بكاهد،به آنها چاشني سياسي افزودند تا كه نتيجه موجود حاصل شود.اما اين شوراها و انتخاباتشان،تا هر زمان كه ادامه يابد و تا هر زمان كه در ظاهر وجود داشته باشند، كارا نخواهند بود. مگر آن‎‏كه تفكر مدني و در درجه بعدي،اختيار لازم به آنان تفويض شود و به فيض دارا بودن حداقل اختيار تصميم‎‏گيري، نائل شوند. -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/16/2003 07:40:00 PM ----- BODY: آدم بعضي وقت‌ها دلش مي‌خواد سر به تن بعضي‌ها نباشه. مي‌دوني چرا؟ چون بعضي‌ها تو زندگيشون، هيچ‌وقت معني واژه «ديگري» رو درک نکرده‌اند، نمي‌کنند و نخواهند کرد. آدم‌هايي که به خودشون اجازه مي‌دن هر نوع توهيني و فحش و فضاحتي رو به آدم بکنن، ولي توقع هم دارن که تا ابدالدهر هيچي نگي و همين جوري ساکت و آروم نگاهشون کني و اصلا چطوره يه لبخند مليح و عاشقانه هم به عنوان دست‌مزد نثارشون کني؟ من هم حدي دارم! من هم تا جايي مي‌تونم مجيد باشم و ساکت و در برابر بقيه از خودم نرمش نشون بدم. ولي خدا نيستم، پيغام و پيامي هم نياورده‌ام که بخوام هيچي نگم. من هم آدم هستم. من هم حدي دارم و بيشتر از اين حاضر نيستم به خودم فشار بيارم يا بهم فشار بياد. اصلا من آدم خوبي نيستم. خب؟ پس لطفا بي‌خيال من بشين. اگه هم نمي‌خواين، ديگه اون طرف‌ها که هيچي! هيچ طرفي آفتابي نمي‌شم. مي‌رم مي‌شينم درس مي‌خونم يا پشت کامپيوتر يه چيزي ياد مي‌گيرم. لااقل دل خودم خوشه. اگه حرفي هست، بزن، بگو، امر بفرما! تا کي مي‌خواين هم من تو منگنه باشم، هم شما تو زحمت!؟ همين امروز حلش کنيم بهتره...
آقا من بيچاره، من بدبخت، من فلک‌زده، من ... هيچي ديگه! ديشب تا ساعت يازده دفتر آرمان و وهيد، تازه باز هم صفحه‌آرايي اين شماره تموم نشد. تازه الان که هنوز مجتبي و فيدي مهضي هنوز هستن، دو روز ديگه که برن چه شود؟ همچنان معتقدم «بيچاره واحه!!!»
«کم‌پابليش»ي من، دليل بر کم‌نويسيم نيست. چون هنوز فکٌم و کيبردم و خودکارم خوب کار مي‌کنن. مسئله، کمبود وقت و اينترنته. کاش تو اتاق، کامپيوتر و يه خط اينترنت داشتم تا مي‌شدم نيکنام آنلاين! يا دبير سرويس آنلاين! شايد هم واحه آنلاين رو در مي‌آوردم.
يک مسئله مهم!
من به شدت دچار در کف ماندگي و حال کردن شده‌ام. اين سرويس وب هاستينگ سايت پرشين تولز احسان اينا! به شدت قوي، توپ، باحال و مقرون به صرفه است. از اون مهم‌تر اينکه اين موويبل تايپ (movable type) که هي هودر بهش صلوات مي‌فرستاد، واقعا چيز خداييه! خدا رو چه ديديد؟ شايد تابستون Host و Domain خريدم و کلي به خودم حال دادم و ... شايد هم (اگه رييس بعدي موافق بود) واحه رو با همين سرويس‌ها ببريم رو وب. هر چي باشه، زشته که پر شماره‌ترين نشريه دانشجويي کل کشور، حتي يک کلمه رو وب نداره. فقط يه مگس موذي مزاحم رو وب داره که اونم مال نوه عموشه! در هر حال از سردبير آنلاين و سردبير دات ارگ! (EDITOR.org) خيلي خوشم مياد. خدا زيادشون کنه.
يه چيز کوچولو! آقا اينجا دو سه روز اول که اومده بودم، چنان بساط ماچ و بوسه‌اي به راه بود که هر ايران نديده‌اي مي‌گفت اينا Gay تشريف دارن، جميعا و لا تفرقوا! فکر کنم ملت دلشون مي‌خواد پريرو ماچشون کنه، گيرشون نمياد، همديگه رو ماچ مي‌کنن. نديد پديدهاي تو کف. هيچي ديگه! خيالم راحت که ديگه خجالت نمي‌کشم. (بس که اون دو روزه خجالت کشيدم)
آخرش داشت يادم مي‌رفت. سيامک هم داره دست منو مي‌کنه تو حنا! مگه خودش پدر برادر نداره. البته با وضع برخوردها تو واحد و بعضي‌ها که بيرون رفتن و بيرون انداخته شدن، شايد تمام تلاش‌هام رو بگذارم کنار و بچسبم به زندگيم. هر چند که ديگه زنده‌گي مي‌شه و زندگي نمي‌شه. ولي هم اينجا هست، هم جاهاي ديگه. من تنها هستم، ولي بيچاره و بدبخت و عقده‌اي و بيکار و بي‌عار نيستم. هنوز خودم محکمتر از اين‌ها هستم که ديگران بتوانند ضرري به من برسانند. به خودم هم اعتماد دارم، به نفسم و توانم هم به همچنين!
من هنوز مي‌مانم
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/14/2003 12:47:00 PM ----- BODY: سلام مجيد
-سلام (خيلي بي حال جواب مي ده)
ـچي شده؟ چرا اين قدر بي حالي؟ گرفته اي؟ مريض شدي؟
-نه بابا! از دست بچه ها حالم گرفته است. نه مراعات مي کنن نه ملاحظه
ـخب، حالا مگه چي شده؟
-ببين تو ديدي که من هميشه خيلي با شور و شوق با ملت سلام عليک مي کنم، همه رو تحويل مي گيرم، سلام! چطوري؟ الي آخر. ولي ملت ملاحظه نمي کنن که. آدم يه روز حال داره، يه روز نداره. نه براشون حال و حوصله آدم مهمه، نه کار و زندگيش، نه درس و مشقش، نه خواب و بيداريش. هيچي رو در نظر نمي گيرن. خسته شدم به خدا
ـخب حالا تعريف کن درست بفهمم چي شده
-پريشب زنگ زدم خونه. طبق معمول دعوامون شد. هيچي ديگه، باهاشون قهر کردم. دو روزه حال و حوصله ندارم. اول شبي که محمد اومد و شروع کرد به شوخيهاي مسخره که اگه حال داشتم مي خنديدم، اما اون موقع دلم مي خواست بزنم تو دماغش. بعدش مرتضي اومد و يک ساعت و نيم آب غوره گرفت که «آره، فلاني باهاش صحبت کرده و ازش جزوه گرفته و حتما مي خواد باهاش ازدواج کنه.» حالا بيا و درستش کن. هي همين شکلي گريه کرد و آب غوره گرفت و منم که خودم حال ندارم. توقع داشت مثل هميشه بيام قربون صدقه اش برم و بوي پاش رو هم بي خيال شم و درس و زندگيم رو هم به همچنين. در ضمن نمي تونستم پا شم برم يه جاي ديگه. چون ...
ـچون چي؟
-چون هيچ وقت اين کار رو نکردم. هيچ وقت با کسي تند يا اون جوري که حقشه صحبت نکرده ام. چون هيچ وقت به يه نفر نگفتم که پا شو برو، حال و حوصله ندارم، درس دارم. چون موقعي که يکي اومده کنسروي رو که قرار بوده با بچه ها بخوريم، برداشته برده؛ رفتم از فروشگاه يکي ديگه خريدم. چون که اگه واقعيت رو به ديگران بگي برمي گردن هزار و يک چيز جلو رو و صد هزار چيز پشت سر آدم مي گن. چون که هميشه خوشي و خوشحالي ديگران رو بر خودم و راحتي خودم مقدم دونستم. از درس و زندگيم زدم، از استراحتم زدم، از بدبختي خودم زدم تا کسايي که هيچ چيز براي من و هيچ فايده اي براي من ندارن، کساني که هيچ درک نمي کنن که شايد من هم مثل خودشون، به اندازه خودشون (نه بيشتر) گرفتاري و فکر و ذکر و مشغله داشته باشم، بيان و هي سر من و هم اتاقيم خراب بشن. بعضي وقت ها بيشتر از خودم دلم به حال اين بيچاره مي سوزه. کاش بتونم يه روز بزنم تو دهن يکيشون و بگم نيا، کار دارم يا اينکه جواب سلامشون رو ندم و سرم رو بندازم پايين و رد شم. نمي دونم چرا ياد نگرفته ام؟
دستي رو شونه اش مي گذارم. هميشه مجيد رو با يک روي خندان و پرانرژي يادم ميومده که هميشه وقت هم براي شوخي داشته، هم براي حرف زدن، مجيد هميشه وقت داشته و حال و حوصله داشته. ياد روزهايي مي افتم که خودم دلم گرفته بود، بي حال و بي خيال بودم و ديدن يک نفر، حالم رو به هم مي زد. مجيد هم مثل من آدمه. بالا و پايين داره. ولي چرا يادم نبود؟
ديگه از سر بيکاري نمي رم اتاقش، شايد درس داشته باشه. کنج اتاق چه دلگيره!؟ -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/12/2003 07:33:00 PM ----- BODY: خودم حدس مي زدم. اون مقدمه چيني ها، اون قربون صدقه رفتن ها، اون ... هيچي ديگه! هر چي بگم بابا من کوچيک تر از اين اعداد و ارقامم، اصلا من کسي نيستم، آدم هاي بزرگ و باسوادي اينجا بوده اند و ... يا بهانه درس و مرس (که مثل اين وبلاگ فوري عنان از کف در مي رود!) هيچ کدوم سازگار نخواهند بود. مثل اينکه در تقديره که موجود نازنين و محکم و باسابقه اي مثل «واحه» رو مي خوان بدن دست من (البته نه به اين زودي ها! بلکه متاسفانه تا آخر همين ترم :(( ) هيچي ديگه. بعدا هم ميان يقه آدم رو مي چسبن که کو واحه؟ چرا اين قدر بيخود شده؟ چقدر چرت و پرت مي نويسي و ... حالا که هيچ نويسنده اي يافت مي نشود، گشته ايم ما! بايد توي ننويس هم نويسنده بيابي و هم بنويسي. پس فردا واحه آنلاين هم مي خوان. آقا من دردم رو به کي بگم؟ ديشب از ساعت يک تا ساعت پنج و پنجاه دقيقه صبح، تو تخت از اين دنده به اون دنده کردم و خوابم نبرد. الان هم چشمام بدجوري مي سوزه :(( سرد و گرم کردن رو انداز و هواي محيط هم هيچ تاثيري نکرد. ذهنم هم مشغول نبود...
بي معرفتي تا چه حد!؟ يه بابايي جور همه تجمع رو به دوش کشيد و دو ترم و بعد يه ترم محکوم شد، دو روز اعتصاب کرد، حالا نامه ندامت نامه اش رو رو در و ديوار دانشکده و احتمالا دانشگاه چسبوندن. اينو مي خوام براي شماره بعد «واحه» بنويسم. فعلا يه چرک نويسش رو بخونين (خالي بستم. همينو مي دم دستشون)
صبح، زودتر از هميشه و زودتر از همه وارد دانشکده شدم.شب قبل خوابم نبرده بود.پريشان احوال بودم و آشفته،ليک نمي دانستم از چه و از که؟آمدم از پاگرد پله ها بالا بروم که... به يکباره شگفت زده شدم و شگفت زده و شگفت زده تر. آبروي مسلمان و حرمتش به همين سادگي و آسودگي زير پا گذاشته شده بود. نامه اي (شايد هم ندامت نامه اي) با دستخط و امضاي مجيد، بر برد کنار پاگرد نصب شده بود. ندامت نامه اي که تقاص آن بود که او پشت هيچ کس را خالي نکرد و ديگران او را پرتاب کردند. نه به بالا، که به قعر!
کدام ديگران؟ اين ما بوديم که پيکر محکم او را تنها و بي پناه گذاشتيم تا به تنهايي به سردر پولادي کوفته شود و آنگاه کل بنا را بر تنه اش افکنديم تا بنا بشکند و نيک مي دانستيم که هر چه او محکم باشد «نرود ميخ آهنين در سنگ»
او گناه کرده بود. او شان دانشجو را بالاتر از آن دانسته بود که به راحتي و با ميل شخصي هر کس و ناکسي، به نحو دلخواه آنان مجازات که نه، شکنجه شود که شکنجه از مجازات سهمگين تر است. او هر لحظه که فکر مي کرديم اشتباه مي کنيم که براي دفاع از حريم خودمان هزينه مي پردازيم، محکم مي ايستاد و به ناچار، ما هم مي ايستاديم که اگر نمي ايستاديم بعدها خودمان پشيمان مي شديم. او پشت سر همه ايستاد و حتي پشت سر خودش و ما اگر مي ترسيديم پشت خودمان را هم خالي مي کرديم!
نمي دانم که چه شد و روزگار و دنياي دني و اين مردم مردني، چه به او آموختند که حاضر شد يک ترم با خيال راحت زندگي کردن در کنار خانواده و رهايي از سربازي و سربازخانه اي به نام دانشگاه را رها کند و از خير ياد قهرمان گونه و نامي که در ليست حقوق جاي گرفته، بگذرد و آن چه را همگان مي دانستند امضا کند و آبروي خويش را به باد صبا بسپرد تا که در آن سوي عالم نيز فرياد برآورد که «مجيد، ترجيح داد تخيل را و زندگي رويايي را کنار بگذارد و براي آنچه عاقبتش، تنها چند روز قربان صدقه رفتن هاي الکي و قهرمان دوستي هاي بي حاصل و ناماناست، زندگي خود را قرباني نکند»
به ياد مي آورم که ابراهيم نبوي نيز، در دادگاه، به همه چيز اعتراف کرد. او مي گفت «من قهرمان هيچ کس نيستم، نه مردم، نه خودم. زندگي را مي پرستم و مبارزه را لايق نادانان مي دانم. مي خواهم زندگي کنم» مجيد نيز راه زندگي را برگزيد. راهي که آنان که مقصود آن را نفهميدند، عاقبت آن را به قهرماني بدل خواهند کرد. به راستي عقده فروخفته کيست که موجب شده تا آبرويي بر باد سپرده شود؟ به راستي چه کسي؟ -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/10/2003 02:21:00 PM ----- BODY: ما يه سنتي توي واحد فرهنگي داريم به اسم «نامه نگاري» از اون مهم تر اينکه يه نفر يه کلمه مي نويسه و بقيه ميان براش پي نوشت مي نويسن.يک مسئله ديگه هم تابلو اعلاناتيه که اين روش نصب مي شه تا همه بخونن.يک قفسه فلزي داريم که از اين پايه تا اون پايه اش، يه نوار چسب مي کشيم و براي چند هفته همه چيز رو مي چسبونيم روش و هر کي بياد مي خونه و ... خوب نمي تونم توضيح بدم، ولي يکي از اين دست نوشته ها رو مي گذارم تا خودتون قضاوت کنين. (يه خورده هم خنده داره)
نفر اول:آيا جنبه هاي اجتماعي هم در کار ما وجود دارد؟
نفر دوم: عجب سوال خوبي! آهاي-کي اين سوال رو پرسيده؟
معلومه که در کار ما جنبه هاي اجتماعي وجود داره.تازه جنبه هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي، ورزشي، و از همه مهم تر، جنبه هاي ضداجتماعي هم وجود داره. مي پرسين چطور! باشه مي گم. اولا عده اي انسان در کارمان، ما را کمک مي کنند. (از موجودات عزيزي که نا خواسته، لقب انسان را به آنها دادم، صميمانه عذرخواهي مي کنم.خشک و تر با هم مي سوزه) از آن جايي که انسان يه موجود اجتماعي است (دليل: رجوع شود به کتاب معارف اسلامي اول، دوم، سوم دبيرستان و ماقبل و مابعد آن) پس کارهايش اجتماعي است. در نتيجه کار ما اجتماعي مي باشد. ولي آيا کار ما جنبه دارد يا نه؟ با يک سري آزمايش مي توانيم جنبه کار خود را بسنجيم. دوما از آنجا که همه ما جنبه داريم، جنبه کار اجتماعي را هم داريم. پس همه کارهاي ما جنبه اجتماعي دارد. سوما استفاده از تنوين براي کلمات فارسي اشتباه مي باشد (در اينجا منظور نويسنده به رخ کشيدن قدرت ادبيات خود به ديگران، از جمله استکبار مي باشد. باشد که مشت محکمي بر دهان آنها کوبيده شود) چهارم: ... (حوصله ام سر، در، بر، پر، ور رفت)
نويسنده سوم: در ادامه مطالب فوق بايد عرض شود که سر بنده (همون جايي که اگه نوک داشتم، وصل به آن بود. مراد از نوک همان منقار است. در گويش عام، به عضو مربوطه «کله» هم مي گويند) بله، عارضم به حضور انورتون که مکان مدکور به شدت مدرود (Madrood) مي باشد و يعني که درد مي کند. با توجه به آن که نويسنده سطور فوق، ديشب را در کنار اين جانب سپري کرده است (البته واضح و مبرهن است دکه قطار سپر ندارد. چه جلو، چه عقب) و ايشان هم به اندازه من خوابيده است، پس ايشان هم بايد نيازمند مسکن (mosakken) مي باشد. البته من نيز همانند ايشان به مسکن (maskan) نيازمند مي باشم و البته اگر يک آپارتمان دوخوابه ۱۰۰ متري نوساز باشد، بهتر است. البته پول خريد ندارم. اگر در قرعه کشي بانک برنده شوم، بهتر است. هر چند متاسفانه موجودي حساب پس انداز قرض الحسنه ام، هزار تومان مي باشد و از يازده سال پيش همين ميزان مي باشد و البته من آن را جهت قرض دادن به نيازمندان در بانک گذاشته ام و اصلا اگر حوصله داشتم، مي رفتم و با دريافت آن وجه در جشن عاطفه ها مشارکت مي کردم و دين خودم را به محرومان ادا. از اين راه اعتماد عمومي را به کميته امداد و ساير نهادهاي انقلابي نشان مي دادم. فعلا اگر بانک، آن آپارتمان کذايي را به نام ما نزد، حداقل اجاره اش بدهد تا پس از اتمام تحصيلات، به خدمت مقدس زير پرچم اعزام شوم (ايشالله کربلا) و پس از پايان خدمت، در يک قصابي، با حقوق ماهانه سي و پنج هزار تومان، خدمت ديگري را به خلق خدا آغاز کنم. سپس ضمن خريد يک شلوار نو، به سلامتي به خواستگاري بروم و آره... يعني به مقام شادومادي نائل آيم و به همراه عيال مربوطه، در خانه فوق ساکن شويم و تولد دو فرزند برومندمان را در همين خانه اميد! جشن بگيريم. از اميد گفتم، به ياد نام گذاري فرزندانم افتادم. چه طور است يکي اميد باشد و ديگري آرزو؟ شايد هم شباهنگ و نيک آهنگ (البته نه از نوع کوثر!) يک راه ديگر هم اين است که منزل محترم (عيال مربوطه) اسم فرزندانمان را انتخاب کند. مسئله مهم ديگر، مد شدن «پارتي اکسستي» در ميان جوانان است که مشکلي است لاينحل
راستي! سرم درد مي کند. کسي استامينوفن همراه دارد!؟ -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/08/2003 07:39:00 PM ----- BODY: نمي دونم.شايد يه جورايي معتادش شده ام.اصلا اين چند روزه انگار که يه چيزي رو گم کرده بودم.الان هم دقيقا نمي دونم براي چي مي خوام بنويسم. اما از اين به بعد بايد موافقست خودم رو اعلام کنم با نوشتن؛ همين و تمام
فعلا چند روزه که يه مقدار حالم خوبه. هم اتاقي عزيزم!!! جل و پلاسش رو جمع کرده و رفته و فعلا تو اتاق، عذاب چنداني نمي کشم.
راستي يه چيزي يادم افتاد.قبل از عيد که رفته بودم دنبال مجوز تکثير نشريه، تو دفتر مديريت امور فرهنگي، رييس اين مديريت يا همون مديرش، مهندس ابراهيمي رو ديدم. و اي که هر چي من مي کشم از دست همين بشره. اين يه سري برگشت به من گفت «من فوق ليسانس دامداري دارم. هر جا برم، هيچ کاري هم نکنم، بهم ماهي ۱۷۰ هزار تومن حقوق مي دن. الان صبح تا شب جون مي کنم (آره!) تو دانشگاه، ماهي ۱۷۰ تومن مي گيرم!» منم سر کل کل باهاش، گفتم «مهندس! اون دفعه گفتين وضعتون خرابه و اينها، يه شماره حساب بدين خودم و بقيه بچه ها کمک کنن بهتون تا ديگه به روش رابين هود (سه سال پيش، به واحه گفته بود من به روش رابين هود پول در ميارم مي زنم به کارهاي دانشگاه! هر چي هم اصرار کرديم پرنس جان رو معرفي نکرد) مجبور نشين عمل کنين و پول کارهاي دانشگاه رو بچه ها خود ياري کنن. حالا در هر حال شماره حساب امور فرهنگي رو داد. اگه شماره بعد «راه بهتر» در بياد تيتر يک اين خواهد بود

بده در راه خدا

شماره حساب: ...
مديريت امور فرهنگي و فوق برنامه دانشگاه

فعلا که يه مشکل اساسي وجود داره و اون هم نبود مطلب به ميزان لازم و کاليبر بالاي بنده است که نمي شينم بنويسم. آگهي:
به چند تن مطلب خوب و در پيت نيازمنديم!
مدير مسوول تنبل و بيچارهj

سه تا چيز هست که مي خوام بنويسم. متاسفانه دو تاش خوب طولانيه و خب، کسي نخواد مي تونه نخونه. ديگه اينجا شخصي شده. هر کي ناراحته نياد و نخونه! اما يه دونه اش که از نامه نگاريهاي توي واحده، به نظر خودم خيلي جالبه. اين واحد، همون سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهيه ها! واحد ارتش نيست ها!
من همچنان بيشترين مراجعاتم از کسانيه که دنبال عکس سکسي و مواقع سکس و سکس عربي و فلسفه دوستي و دوست يابي و سکس ايراني و سکس تو ايران و سايت سکسي فارسي و هر چيز سکسي ديگه اي که باشه. خدا اجر بده من رو با اين همه هدايتي که تو ملت دارم ايجاد مي کنم. چرا، يکي هم دنبال ذرات بنيادي بوده! خدا رو شکر که اونجا هر چيزي آنتي خودش رو داره و با مثبت و منفي آنتي نمي شن
يک بحث اساسي با استاد معارف داشتم و ايشون فکشون خوابيد و پوزه شون به خاک ماليده شد و مريض شدند.خدا تو قرآن مي گه «فاقم وجهک حنيفا للدين الذي فطرت الله فطرتا للناس ...» يا «روي بياور حق جويانه به سمت دين، ديني که خدا بر اساس فطرت تو بنا کرده و ...»
آخرش اينکه دين تا موقعي قابل استناد است و تا جايي از آن اعتبار دارد که با وجدان و عقل هر فرد در تناقض نباشد. پس دين اجتماعي و حکومت اسلامي و اجراي احکام اسلامي، چي؟ هوتوتو!
کامل تر توضيح خواهم داد
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/02/2003 08:38:00 PM ----- BODY:

خدا نگهدار همگي


اون روزي که شروع کردم به نوشتن، فکر مي کردم خيلي حرف دارم. فکر مي کردم حالا که خيليا از هيچي مي گن و يه «سرم درد مي کنه» يا «حالم خوبه» رو با هزار جور شکلک ياهو مسنجري مخلوط مي کنن و تحويل ملت مي دن و هزار جور هم ابراز نظر مي شه براشون. حالا اگه من چهار تا کلمه چيزي رو که بلدم بنويسم، شايد لااقل به يه دردي بخورن. گذشت و گذشت و گذشت و نوشتم و نوشتم و باز هم نوشتم تا جايي که الان هشت ماه گذشته و هنوز اين قدر کسي نمياد بخونه. خب ايراد از بقيه که نيست، ايراد از منه. اينو مطمئنم.
خيليا اومدن شروع کردن به نوشتن، با مردم دوست شدن، با هم کوه مي رن، سينما مي رن، نمي دونم، هزار و يک جور تفريح دارن. هر کي هم هر جور مي نويسه با چهار نفر دوست و رفيق شده، اما براي من دنياي حقيقي و مجازي فرق۴ي نمي کنه. همه جا (به خاطر اشکال هايي که من دارم) کسي رغبت نمي کنه باهام دوست بشه. من آدم مغرور و بي جنبه و خودخواهي بوده و هستم که فکر مي کنه از دماغ فيل افتاده و هيچکس رو هم جز خودش قبول نداره؛ با همه سر ناسازگاري داره و ... يه روزي بايد سرم مي خورد به سنگ تا به خودم ميومدم. بارها اين اتفاق افتاد و سرم خورد به سنگ و باز هم نفهميدم. بارها و بارها نفهميدم و نخواستم و تنبليم اومد که خودم رو اصلاح کنم و همت رو ياد بگيرم و سعي و رنج اختياري رو براي رسيدن به هدف و آينده بهتر براي خودم بپذيرم. توي دانشگاه دارم با سرعت هر چه تمام تر سقوط مي کنم و آدمي که يه روزي (يه روزي) برگزيده بوده و ... برگزيده بوده و چي؟ تا کي مي خوام خودم رو با گذشته گول بزنم؟ بايد غم امروز رو بخورم که هيچ چيز به درد بخوري براي آينده در چنته ندارم. هزار جور فکر و دلتنگي و اقتصاد و تفکر اجتماعي و فرهنگي و فلان و بيسار، هيچ فايده اي براي پس فرداي اجتماعم نداره. من هم که کسي رو ندارم و هر چه الان ذخيره کنم، و فقط هر کاري که الان ياد بگيرم، مي تونه آينده برام يه ثمري داشته باشه.
دلتنگي زياد داشتم، اما حاضر نيستم کسي بياد بخونه و ناراحت بشه، چون زندگي من و شرايط منه و تو به وجود آوردنشون خودم دخيلم، پس خودم بايد حلشون کنم. همدردي ديگران يا تسکين دادنشون فقط مي تونه مسکني باشه که دردي رو از ياد ببرم که نشانه اشکاله. اشکال تو زندگي، اشکال تو ارتباط، از همه مهمتر ايراد در نداشتن همت. نبايد تا آخر عمر که نه، تا همين چند روزه اي که فرصت دارم و پشتيبان دارم، خودم رو آماده کنم. هيچ فکر و ايده و حرف نظري نيست که گفتن يا نگفتنش، بتونه دردي رو از زندگي آدم دوا کنه يا لقمه نوني رو سر سفره اش بگذاره. اين نوشتن ها هم که دردي رو از من دوا نکرد و کسي هم که رغبت دوستي با من رو نکرد. بعيد مي دونم که کسي هم چيزي رو از من ياد گرفته باشه. البته من خيلي چيزها رو ياد گرفتم، ولي ارزش اين وقت رو نداشت. وقتي که خودم گذاشتم و به خصوص وقتي که سايرين گذاشتند. از همه تشکر مي کنم که با اينجا اومدنشون موجب شدن من چيزهايي رو ياد بگيرم و (شايد که) قلمم هم خوب بشه و توان نوشتن پيدا کنم ولي
ديگه نمي خوام خوشحالي يا ناراحتي يک روزم رو يه کانتر و يه عدد معلوم کنه. هر جور هم نوشتم نتونستم حسم رو بيان کنم.
تشکر مي کنم از سينا مطلبي، به خاطر اينکه اولين وبلاگي بود که خوندمش. از حسين درخشان، به خاطر اون راهنماش و از احسان حسين زاده، به خاطر چيزهاي زيادي که ازش يا با واسطه اون، از بقيه ياد گرفتم. دوستي هم پيدا نکردم که بخوام ازش خداحافظي کنم.
يه چيز رو هم براي اونايي که نمي دونن بگم. اين امضا يک اسم مستعار (nickname) بود که يه K و يه E ازش برداشتم و به نيکنام (Nicnam) رسيدم. هر چند که نه نامي موند و نه نيکي
حيفم اومد اين عکس رو نگذارم. يادگار دوران خوشيه، خوشي
يا حق
-------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 4/01/2003 12:18:00 AM ----- BODY: رويايي که نور تمدن، سياهش کرد
خيلي شنيده ايم که خورشيد، ستاره نزديک به زمين و خداي طبيعت، جزيي کوچک از ميليونها ستاره کهکشان راه شيري است. آيا تا کنون راه شيري را ديده ايد؟ البته در تلويزيون، بارها تصاوير رايانه اي و شبيه سازي شده آن و از فاصله بسيار دور نشالن داده شده اند. اما تاکنون، در آسمان، چيزي به نام راه شيري را نديده ايد! درست است؟
چند ساعت از غروب يک روز طولاني تابستان مي گذشت. نسيمي بهاري، در کوههاي الموت، تابستان را نفي مي کرد و هر رهگذري را به شک مي انداخت که چگونه در اين طبيعت دل انگيز، حسن صباح، فکر کشتار يک مورچه را مي توانسته به مغز خود راه دهد؟ قتل انسانها که بماند! کودکي حدودا ده دوازده ساله بودم. پشت يک کاميون ارتشي قديمي (از اينهايي که نيرو جابجا مي کردند) ايستاده بودم و سقف باز کاميون، ساقي کوههاي البرز را در ميانه تابستان، اجازت مي داد تا هواي بهاري را در جام شش هايم بريزد و مرا سرمست جادوي خود کند. همان گونه که مرکب پر سر و صدايمان، از پيچ و خم هاي کوه بالا مي رفت، به نزديکيهاي قله رسيد. جايي مسطح که از هر سو، افق را مي ديدي و زاويه ديد را هيچ مزاحمتي نبود. به ناگاه هيجان عجيبي را در خودم احساس کردم. چشمانم گشاد شد و نبضم از قلبم پيش افتاد. نفسم بند آمده بود. نمي توانستم آنچه را مي بينم باور کنم. آسمان شب، نه تنها سياه نبود، که از سپيدي چون برف پا نخورده برق مي زد. سرتاسر افق را نوار سفيد و پهني اشغال کرده بود که سياهي در آن نبود و خيل عظيم ستارگاني را که در آن تشخيص مي شد داد، نه از تاريکي پس زمينه، که از روشني روح افزاي خودشان بود. نور اين نوار عظيم و عزيز، وادار مي کرد ماه را تا به تاريکي و خاموشي خود اعتراف کند. ماهي که هر چه به زمين نزديک باشد و خود را بزرگ کند، همان گونه که در روز در برابر درخشش خورشيد، مجال خودنمايي نمي يابد؛ در شب در برابر خيل ميليوني اختران کهکشان، بايستي دم برکشد و لب فرو بندد. سفيدي نور ماه، نه از رنگ آفتاب، که از ترس ستارگان شب تاب است، سرخي خورشيد نيز از شرمش! شرمي که روزي از روزگاران آينده، چنان خورشيد را باد مي کند که يکباره، منفجر شود و کوتوله اي سفيد را پديد آورد.* به هر روي، در زيبايي اين روياي حقيقي، هر چه بگويم کم گفتم و من اگر آفريدگار آفرينش بودم، به آسمان شب قسم مي خوردم نه به خورشيد و ماه. معدود ستارگاني که نور تمدن، اين اجازه را به ما مي دهد تا ببينيم، ستارگاني هستند در ضخامت صفحه نازک اين کهکشان و خيل ستارگان قطر کهکشان را هيچگاه نمي گذارند تا ببينيم، زيرا جادوي اين ستارگان، همه را به فرار از جامعه بشري و رفتن به بلندترين تپه ها و کوهها، و خوابيدن در روز به شوق ديدار روي معشوق در شب، وادار خواهد ساخت و ديگر عشقي بر روي زمين باقي نخواهد ماند و همه به آسمان عشق خواهند ورزيد، آسمان شب!
باري اين تجربه را يک بار و تنها يک بار، براي دقايقي کوتاه، کسب کردم و سالها بود که آن را از خاطر برده بودم. اما با يادآوري ناخودآگاهش در خواب ديشب، يک روز است که در سير و حسرت آسمان فرو رفته ام و شيداي آن شده ام که سر به کوه بگذارم. اميدوارم همه شما، تنها براي يک بار هم که شده، راه شيري را ببينيد که فکر کنم هر که آن را بيند، هم خداپرست شود، هم دل رحم شود، هم عاشق شود، هم بخشنده شود، هم بخشايشگر شود، هم ... که حلاج هم آن را ديد که به مرتبه «انا الحق» رسيد.
با جوانه زدن بشريت و رشد روزافزاي تمدن، خانه در کنار خانه ساخته شد و شهرها پديد آمدند و دورشان ديوار کشيده شد و مشعل ها براي فراري دادن طراران برافروخته شد و بعدها برج ها و حواشي صنعتي، عمق ديد مردمان را محدود ساخت و هر روز، انسانيت در بشريت کمتر شد. نه به دليل تمدن، نه به دليل ارزش هاي اقتصادي، نه به دليل ... که فکر مي کنم به آن دليل بود که آسمان شب، هر روز بيشتر و بيشتر پوشيده و تيره شد و نوري که تمدن برافروخت، نگذاشت تا شب، روياهاي کودکان را تسخير کند و زيبايي و پاکي را به آنها نشان دهد و صورت کک مکي ماه، نماد زيبايي و پاکي شد که چنين نمادي، نبايد جامعه اي به از اين پديد آورد. دنيايي پر از نفرت و خودخواهي و دروغ و آخر سر، خون ريزي و جنگ
تجربه ام چنان زيبا بود که نتوانستم و نمي توانم آن را وصف کنم. اي کاش که روزي روزگاري آن را تجربه کنيد و اي کاشي بزرگتر اين که «از ما که گذشت. اي کاش بيست سي سال ديگر، همه فرزندان ما آن را ديده باشند تا دنيايشان پر از رويا شود، رويا؛ رويا؛ و باز هم رويا؛
بيست ساعت است که فقط مي خندم و مي خندم و مي خندم. تمام آن چه را هم که مي خواستم بنويسم، به Recycle Bin ذهنم فرستاده ام که مبادا، مزاحم اين لحظات شيرين شوند. هر چند که به زودي، اين شعله نيز خاموش مي شود و دوباره از «کنفرانسي که آقاي دکتر را به مقام استادي مي رساند» و «راهکارهايي جهت نيل به آينده بهتر براي محيط زيست، اقتصاد و صنعت خودرو» و «نگاه جنسيت گرايانه در ارتباطات انساني در شرق و غرب» و «از اعراب متنفرم. زيرا...» خواهم نوشت و شما نيز، از من فرار خواهيد کرد.
هر آماني زيباست، جز آسمان خوابگاه که ستاره ندارد. بدخلقي مرا بدين حساب بگذاريد که آن زمان، بر اين نوشته ها نيز خواهم خنديد و همزمان، خواهم گريست
يا حق


*: ديگه وسط نوشته (مثلا) ادبي، زديم تو خط علم ديگه! چه مي شه کرد؟ اونهايي که نمي دونن، بدونن که حدود ۱۰ ميليون سال ديگه، خورشيد با اتمام سوخت هيدروژنش، شروع مي کنه به بزرگ شدن تا حدي که تا نزديک مدار مشتري هم گسترش پيدا مي کنه (بالتبع زمين هم نابود مي شه) و در اين مرحله غول سرخ ناميده مي شه تا موقعي که ناگهان منفجر مي شه که اين موقع بهش مي گن ابر نو اختر (Super Nova) و بعدش هم به کوتوله سفيد تبديل مي شه، يه چيزي حدوداي زمين. ستارگان خيلي سنگين، در اين مرحله به سياهچاله تبديل مي شن. الهي من قربون اين بچه ام برم با اين همه اطلاعات! -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 3/30/2003 02:01:00 AM ----- BODY: آب، زنده به آنست که روان است
۱-خيلي جالبه. ژان پل سارتر، معنقده که در اشياء ماهيتشون بر وجودشون تقدم داره. يعني يک ميز، اول ميز بوده و بعد به وجود اومده. اول ميز در ذهن نجار شکل گرفته و بعدش به وجود اومده. اول معلوم بوده چيه و قراره چيکار بکنه و بعدا ميز شکل گرفته. اما در مورد انسان، ابتدا وجود پيدا مي کنه و ماهيتش بعدا معلوم مي شه. در آينده و هنگامي که وجود داره معلوم مي شه که چه هدفي رو دنبال مخي کنه و چکار انجام مي ده، اما چاقو هميشه مي بره، گوشت گوسفند رو يا گوش سپند رو! فکر کنم متوجه شديد چي مي گه.اين فلسفه به شدت آزادي رو تاييد مي کنه. در هر حال و هر زمان و هر مکاني شما اجازه انتخاب داريد، حالا در يک طيف گسترده يا بين دو کار
۲-اين حقيقت وجود دارد که انسان، هميشه در حال تحول و تغيير است. اين به خصوص در مورد روح و روان انسان صادق است. از آن مهمتر اينکه، اين امکان تغيير حالت، در وجود انسان هميشه وجود دارد و هيچ کس نمي تواند منکر اين توان بالقوه شود (از کسي شنيدم که مي گفت عزرائيل، جان هر کس را با رضايت خودش مي گيرد و همه شاد مي ميرند. صحنه هايي را از آينده آنها که دوستشان دارد، يا چنين چيزهايي را نشانشان مي دهد و آنها با روان آرام و آسوده دنيا را ترک مي کنند. راست و دروغش هم با راوي)
۳-يکي از ويژگي هاي مهم دوران جواني، امکان تغيير و تحول سريع در فرد است. بدين معني که مثلا سليقه موسيقايي (درستش همين است!) يک بزرگسال ممکن است در مدت زمان طولاني تغيير کند و يا آن که اصلا تغيير نکند. اما در خصوص يک جوان ممکن است شاهد تغيير هر روزه نوع موسيقي مورد علاقه اش باشيم. (امروز پاپ گوش مي کند، فردا راک، پس فردا کلاسيک، روز بعدش سنتي، سه روز بعد متاليکا و ...)
۴- يکي ديگر از تفاوت هاي جواني و بزرگسالي اختلاف اندازه در آرزو و نفرت، و دلخوشي و غم، است. جوان، آرزوهاي بزرگ دارد و دل خوشي هاي کوچک.بزرگسال، آرزوهاي کوچک دارد و غم هاي بزرگ. جوان به سرعت خوشحال يا غمگين مي شود و بسيار شديد هم، ميانسال سخت خوشحال مي شود و سخت هم غم و غصه اش را به دست فراموشي مي سپارد. آرزويش آفتابي بودن هواي فرداست و آرزوي فرزندش، نماندن هيچ گرسنه اي در دنيا
با اين تفاسير به نظر مي آيد جوان، انسان تر از ميانسال و کهنسال است!!!
در هر حال خوشحالم از اين موضوع که هر گاه به ياد خوشي هايم بيفتم، خوشحال مي شوم و هر گاه ناخوشي ها را به خاطر بياورم، غم عميقي وجودم را در بر مي گيرد (هر چند هر چه دو دو تا، چهار تا؛ مي کنم حساب غم هايم بزرگتر از آب در مي آيد!) اما باز هم توان فراموش کردن را در خودم زنده مي بينم و اين اگر خود، مايه شادي نباشد، چه باشد!؟
يه ذره هم خودموني ؛)
۱-عيد ديدني نمي رم! هر کي مي خواد حضرت والا رو ببينه، مي تونه بياد ببينه و عيدي ش رو هم اولش پرداخت کنه که نشانه شخصيت شماست!
۲- غمم از آدم ها نيست. همه خوبند مگر اينکه خلافش ثابت بشه. مشکل بايد (شايد) ناتواني من باشه. هر چند که اونها مي تونن خوشحالم کنن، ولي توقعي ندارم از کسي. چون اگه توقعي هم داشته باشم، تنها غم خودم رو بزرگتر مي کنه. چون متاسفانه جامعه اي که من باهاشون سر و کار دارم (هم دانشکده اي ها و بچه هاي خوابگاه) آدم هايي نيستن که خيلي فايده اي براي آدم داشته باشن. هر کي به فکر خودشه و به فکر عشقش ؛) جز اين هم نبايد انتظار داشته باشم. اون هم دنبال شادي خودشه و اگه هم کاري براي ديگران بکنه (از يه سلام عليک ساده بگيرين تا هر چي) به شرط داشتن فايده براي خودشه. از نظر من هم ايرادي بهشون وارد نيست
بهتره آدم خودش رو تغيير بده (چون آسون تره) تا اينکه بخواد با تغيير بقيه، اسباب خوشي خودش رو فراهم کنه. هر چند که برخي موارد در مورد من هم به سختي تغيير مي کنن، اما در هر حال ساده تر از اصلاح اين همه آدمه.
نمي دونم شايد بگيد خيلي آدم دمدمي مزاجي هستم و هر لحظه ممکنه تغيير کنم، اما مي گم که خيلي خوبه که هميشه امکان تغييرم هست (تو مواردي که رو سرنوشت بقيه تاثير نداره) و الان هم خوشحالم، هر چند که هنوز تنهام (يکي از اسم هايي که مي خواستم براي اينجا بگذارم «يگانه» بود) هر چند که فردا صبح بايد بلند شم برم بازار خريد (متاسفانه مهمون مي خواد تشريف بياره و تمام خوراکش رو قبلا خودمون خورديم!) هر چند که بيست و شش تا سوال مکانيک سيالات رو بايد هفته ديگه تحويل استادش بدم و هنوز کتابش رو نخريدم و از اون بدتر، دو تا پروژه طراحي اجزا که نه درسش رو بلدم، نه زبون صورت پروژه ها رو (انگليسيه:(( ) هر چند که تمام امکانات موجود در کمتر از شش روز آينده، تموم مي شن و دوباره بايد برگردم به جهنم ( يادتونه اون دفعه، يه مدت گوگل براي Goto Hell، سايت مايکروسافت رو مي آورد. به نظر من بايد نوشته هاي من در خارج از تهران، رو بياره) و با فرشتگان دو عالم (عزرائيل و بر و بچه هاش) هم نشين بشم و ... هر چند که استرس اين بازگشت، اينجا رو هم داره به کامم زهر مي کنه هر چند که ...
خيلي غر زدم!؟ نه اين قدرها هم بد نيست! تمپليتي که درست کرده ام ۴۵۰ خط کده که حداقل سيصد خطش کار خودمه (بقيه اش اسکريپته) و ملت خيلي ازش بد نگفتن! («قربون برم خدا رو؛ اين پسر سيا رو» هيچ ربطي هم نداشت) آشتي کرده ام. صندلي بازي رو برده ام و نشسته ام پشت کامپيوتر (تو خونه ما براي نشستن پشت کامپيوتر صندلي بازي به راهه! هر کي مي نشينه اين پشت، بقيه منتظرن يه لحظه، فقط يه لحظه؛ بلند شه، تا تندي بپرن پشتش. از اون جالب تر، موقعي که يه نفر نشسته، تند تند براش چايي ميارن، مشکلات به وجود آمده رو که حل کرد، بهش مي گن Log Off ت کرديم! حتي داداشم هم که هيچي بلد نيست مياد مي شينه. مي پرسم تو ديگه چي مي خواي؟ مي گه صندليش مي چرخه!) حالا متوجه شدين چرا نشستن پشت اين بابا خوشحال کننده است؟ (همين بس که الان يک ساعت و نيم از موقعي که نوشتم «فقط يه لحظه» گذشته! گرفتين چي شد؟)
در هر صورت چيزي که بيشتر از همه خوشحالم کرده، اميده! اميد به وضعيت بهتر (نه مالي، که روحي) اميد به خوشي از انجام کارهايي که خودم شروعشون کرده ام يا کارهايي که بقيه انجام خواهند داد (حدس مي زنم)
باز هم آينده است که وضعيت آينده رو مشخص مي کنه. من تا جايي که بتونم سعيم رو مي کنم
يا حق -------- AUTHOR: بهرنگ DATE: 3/29/2003 01:12:00 AM ----- BODY: اين نوشته رو نخونيد!
اينو حدوداي پنج عصر ديروز (جمعه) نوشته بودم. از عصر خودمو کشتم و اين لعنتي پابليش نمي کرد. حالا بايد يه چيزايي اضافه کنم. دو روزه که هيچي نخورده ام. اساسي عصبي شده ام و نمي دونم دارم چه غلطي مي کنم. فقط مي دونم که دارم مي گذرونمش، فقط مي گذرونم، هر چند که نمي خواد بگذره
نشسته ام تو خونه. بقيه رفتن عيد ديدني، گفتم خوابم مياد، کار دارم حال ندارم، پتوم رو تا جايي که مي شد کشيدم رو کله ام و تو اتاق خنک خودم تخت خوابيدم. صبح تا شش صبح بيدار بودم و اساسي اين قضيه تمپليت بازي، سرگرمم کرده بود. از اين ور و اون ور هي باهاش ور مي رفتم و زلم زيمبو آويزونش مي کردم. نمي دونم، فکر مي کنم به دل بقيه نشينه. سرگرميه ديگه. خيلي با اين جور چيزها حال مي کنم. هم خسته ام، هم گرفته. صداي تار دانيال داره از بلندگو پخش مي شه. يه سيستم عجيبيه. هي اينو روشن مي کنم، خاموشش مي کنم، امي نم Eminem مي گذارم. يه ترکيبي از اعتراض اين و افسردگي اون. احساسم يه همچين چيزيه. زرد چرک با مايه هاي خاکستري، يه دست کپک زده، همچين چيزي!
عحيبه تو اين يک ساله هم موبايل دار شده ام، هم الان يه سيستم کامل دارم، هم براي خونه تلويزيون نو و ماهواره خريده ام. نه اينکه من خريده باشم، خب بيچاره مامانم بايد پول دربياره بده من بخورم. اون موقع، الان، بهار هشتاد و دو، خاکستري تر از بهار هشتاد و يکه! درست يک هفته ديگه، همين ساعت (الان پنج بعد از ظهره) تو قطارم و دارم با آرامش تهران خداحافظي مي کنم و به شکنجه گاه ابديم مي رم، ولي نمي دونم چرا نمي خوام خوش باشم!؟ شايد نمي تونم
سعيم رو دارم مي کنم، ولي احساس مي کنم بهترين کاري که مي تونم بکنم اينه که بشينم يه NotePad و يه Paint باز کنم و (مثلا) قالب طراحي کنم. بشينم خودم رو سرگرم کنم. سرگرم چيزي که از نتيجه اش هيچ خبري ندارم، هيچ خبري.
نمي خوام فکرم رو مشغول اين چيزها بکنم، ولي نيکنامي که تا همين دو سال پيش با بچه هاي مذهبي و ... مي پريد و با (اون موقع مي گفت) بچه سوسولا نمي پريد و رفيق بچه سوسولش هم، شب ها قبل از خواب مي نشست با خدا درد دل مي کرد؛ امروز تمام سعيش رو مي کنه که اسم اين چيزها رو نياره، از نماز خوندن بقيه احساس تهوع بهش دست مي ده و خيلي وقته که خودش يه دو کلمه با خدا حرف نزده. خدا که خوبه، مامانم هم جوابم رو نمي ده. مي دوني سال هشتاد و دو کيا رو ديده ام؟
خودم رو تو آينه، مادرم رو و برادرم رو؛ چرا سوپري خيابون پايينيه رو هم ديده ام.
از اين حالت خودم متنفرم. موهاي به هم ريخته سيم ظرفشويي، صورتي که روش خشکي خواب مونده، تن کوفته و کمري که درد مي کنه. چشم هايي که کم سو شدنشون رو يک ماه بيشتره که فهميده ام، اما زورم مياد برم پيش دکتر. اصلا از دکتر هم مي ترسم، چندشم مي شه. به فکر خودم هم نيستم. اصلا بدم مياد از زندگي. برم دکتر چي بگم؟ بپرسه چي شده؟ بگم چشمهام از اين ور هال، نمي تونه تعداد انگشت هاي باز داداشم رو، که اون ور هال ايستاده، بشمره؟ مي پرسه خب مي خواي چيکار کني؟ بگم چي؟ از اون حضور و غياب هاي الکي (که افتاد ن يا نيفتادن آدم رو معلوم مي کنه) بزنم و بيام بستري بشم، تمام زندگيم رو بدم دوباره چشمهام رو عمل کنم که چي؟ مگه اون دفعه عمل کردم چه غولي از شاخ رو شکستم؟ بگذار بقيه بگن کوري! من که مي بينم. خيلي از چيزهايي رو که شما مي بينيد، نمي بينم. ولي بعدا ازم نمي پرسن چرا نديدي!؟ از ديده هام مي پرسن نه از نديده هام، از اوني که مي دونستم مي پرسن، نه از ندونسته هام. چيو قراره ببينم؟ کثافت اين دنياي لعنتي رو؟ که توش بايد درس خوند و براي استاد قميش اومد و به سازش رقصيد و غذا کوفت کرد و با ملت چرت و پرت گفت (و براي بقيه) يکيو پيدا کرد و لاس زد؟ يه موقعي مي گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب؛ يه همدم خوب» آخري رو نتونستم پيدا کنم گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب» بعد ديدم سومي هم حدي داره و همه چيز نيست بسنده کردم به «خدا، مادر» ... تا اونجا که چند وقته خدا هم از ليست خارج شده. صبر و وقت گذروني تا موقعي که هستم. يه جوري که آب از آب تکون نخوره
جمع!؟ جمع يه شوخي مسخره است!
پ.ن:تنها چيز قابل توجهي که وجود داره، اينه که اون قالب ساخته شد و بعضيا در موردش فرمودند: (ناطق سپس افزود) «آقا اين خيلي رديف شده... مخصوصا اون سيستم جدولهايي كه مطالب توش مياد.» با اين حساب اگر مخالف نداشته باشيم، پس فردا قيافه اينجا عوض مي شه. اينو گفتم احساس خوشي بهم دست داد. بهتره هر روز قالب بسازم و کد بنويسم ؛) --------