:«دلم ميخواست امروز پرواز كنم. اما بال نداشتم. من يه بال ميخوام كه باش پرواز كنم، اما با يه بال نميشه! ميشه!؟
اين رو يادم رفت بگم. دوست خوب گرافيستم، آرمان
رو راه انداخته. اسمش رو هم گذاشته
(ardaaviraf) ميگه اسم يه پيامبره. ولله من که نشنيده بودم.
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 5/09/2003 08:08:00 PM
-----
BODY:
سه چيز هست که بايد هر چه زودتر در موردشان بنويسم. يکي نمايشگاه کتاب و مرثيهاي در سوگ کتاب است. ديگري «مرگ بر بلاگرها» است و سومي، قسمت دوم «کنفرانس و استادي آقاي دکتر» با توجه به سفارش داده شده، فکر کنم پيشنويس اولي را بنويسم.
امسال هم نمايشگاه بينالمللي کتاب تهران برگزار شد و امسال هم خيل مشتاقان کتاب و کتابخواني به سمت نمايشگاه گسيل شدند و با جيب خالي و دست پر، راهي خانه و کاشانه خود شدند تا ساعاتي کوتاه يا بلند را به صرف غذاي روح سپري کنند. باز هم ناشران بسياري، خرسند از فروش کتابهايشان و امکان بازپرداخت بدهيهايشان، آرزوي تبديل نمايشگاه،از سالانه به ماهانه را کردند و باز هم براي اندک روزي به دست آمده، شکرگزاري را واجب دانستند. ميتوان اميدوار بود که تا چند روز، سرانه وقت کتابخواني به چند ثانيه يا دقيقه افزايش يابد و آرزوي بلندپروازانهاي کرد که فرهنگ و فرهيختگي در جامعه به اهميتي در خور ذکر و توجه دست يابد. ميتوان دستهاي پر از کتاب جوانان مشتاق را مايه افتخار يا لااقل، اميدواري دانست و به اين نسل افتخار کرد. اما اين تنها يک روي سکه است.
روي ديگر آن، ماهيت خريد کتاب و کتابهاي خريده شده است. چند سالي است که نمايشگاه دوباره پررونق شده است. در اين بين، تنها يک بخش است که رونق روزافزون و در خور توجهي دارد. بخش ناشران آموزشي که هر سال بزرگتر، مهمتر و شلوغتر ميشود و احتمالا اجاره غرفههاي آن نيز، افزايشي تصاعدي را به خود ميبيند. هر سال درصد کساني که به دليل بازديد و خريد از اين قسمت نمايشگاه، پاي به نمايشگاه ميگذارند و شايد در وقت بيکاري و براي تنوع، سالنهاي ديگر را هم مورد لطف و مرحمت خود قرار داده و آمار بازديد را ميافزايند؛ بيشتر و بيشتر ميشود. قلمچي، بدل به بزرگترين ناشر کشور شده و بيشترين تعداد عناوين و شمارگان را از آن خود کرده است و شايد تا چندي ديگر، بدل به بزرگترين بنگاه اقتصادي کشور شود. چه غمنامهاي بزرگتر از اين که بيشترين کتابهايي که در کشور خريده، استفاده و خوانده ميشوند، کتابهايي هستند که به اجبار خوانده ميشوند. هيچ دانشآموزي (اگر غول کنکور نباشد) حاضر نيست دقيقهاي را پاي کتاب کمکآموزشي بگذراند. چه برسد به کتاب صد تا يک غاز تست! جز اين بايد آمار ناشران دانشگاهي را هم در نظر داشت. زيرا اين ناشران نيز، فرهنگ و فرهيختگي چنداني توليد نميکنند و کار اينها نيز، توليد دفتر مشق و حلالمسائل است. بايد افسوس خورد بر جامعهاي با اين همه توليد کتاب و علاقه به فرهنگ و علم و استفاده مفيد از اوقات فراغت. چه بايد نوشت در خصوص مگسهايي که در غرفه نشر ني و مرغ آمين و ... پرانده ميشوند؟
در خبرها داشتيم که سرانه هزينه خريد ادويه و زرچوبه از هزينه انجام شده براي خريد کتاب بيشتر است. اشتباه ميکرديم. ديگر نبايد از گراني کتاب شکايت کنيم. بايد از گراني زردچوبه و فلفل سياه بناليم
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 5/04/2003 06:10:00 PM
-----
BODY:
واحه در توقيف!
امروز انتخابات کميته ناظر (بر نشريات دانشجويي) بود که بين همه (به دليل کارکرد اصلياش) معروفه به کميته توقيف! انتخاب کنندهها هم فقط مديران مسوول نشريات دانشجويي (منجمله خودم) بودند. بر و بچههاي بسيج و جامعه اسلامي (با انجمن قاطي نشود) متحدانه، يک ريش با کلي نفر! (به جاي يه نفر با کلي ريش!) آورده بودن کانديدا کرده بودن و اين جور برنامهها. احتمالا ميخواستن برن تو کميته، همه رو توقيف کنن! در هر حال بعد از کلي بحث و جدل و سخنراني (و ادعاي همون جناب ريش، در احترام گذاشتن و علاقه به مخالف!) رايگيري انجام شد و با اختلاف يک راي، من از اون جناب ريش جلو زدم و براي عضويت کميته انتخاب شدم!
با لهجه برره بخوانيد: بري بــــري بري، بري بــــــري بري، بري بر بري بيري، بـــــــــــري بري!
هيچي ديگه، نمرديم و يه بار هم انتخاب شديم و راي آورديم. اونم کجا؟ کميته ناظر! جالب اينکه بين اين همه راي، يه دونه بود که اسم اون ريش رو نوشته بود و اسم من رو!!! کنار همديگه! ميدونين اون راي رو کي داده بود؟ رييس جامعه اسلامي دانشگاه! بيچاره اگه بدونه؟ چقدر ميسوزه!؟ دل من هم به حال ايشون به هکذا! چند شب پيش ايشون خطاب به بنده فرمدن «قابل تحملي! همين!» خيلي پسر گليه. يادم باشه بعدا برم ببوسمش ؛)
به زودي هي بايد با بزرگان (بخوانيد رييس روسا) همنشين شويم و کلکل بنماييم!
دلم ميخواد يه خورده هم وقت براي خودم داشته باشم. مگه اين کارهاي لامصب تموم ميشه؟ به اينم ميگن تلاشي براي تصوير گوشهاي از گرفتگيهاي معمول يک سري آدم معمول. همهاش زاييده تخيله!
اومدم تو اتاق، نبود. کليد رو به در انداختم و چرخوندم. لعنتي! اين دوباره بايد عوض بشه. معلوم نيست اينا قفل چند بار مصرف ميسازن. کيفم رو پرت ميکنم يه گوشه. صداي نوار مثل هميشه تمام خوابگاه رو پر کرده. اوووف! پام چه بويي ميده. جورابها رو به هر زحمتي شده در ميارم و مياندازم زير تخت. اين بوي لعنتي سيگار اين بچههاي اتاق بغلي، نميگذاره پنجره رو باز بگذارم. دوباره ميبندمش. از فيض شنيدن نواي خوش داوود مقامي هم خلاص ميشم. اتاق بوي نا ميده. دراز ميکشم و به سقف خيره ميشم. خيلي لطف کردن، مرام گذاشتن، معرفت به خرج دادن، برگشتن جلوي همه ضايعم کردن. آخه انصاف نبود. فقط يه سوال ساده کرده بودم، يه سوال کوچک. ولي بعضيها به خاطر بزرگ شدن خودشون، حاضرن همه رو کوچک کنن. از فکر اونها اومدم بيرون. بازم نشد. اونم از خونه! دو روز پشت سر هم زنگ بزني، يه چيز ميگن. يه دو روز نتوني زنگ بزني، يه چيز ديگه. يا ميگن چيزي ميخواي بگيري، يا ميگن همه چيزت فراهمه، ما رو لازم نداري. دم نمايشگاه است. هر چي فکر کردم، آخرش نفهميدم براي خريد کتاب، پول بگيرم يا نه؟ اصلا ميدن؟ لامصب وامها رو که هنوز ندادن. مجيد رفته دنبال وام ضروري، گفتن يه ماه ديگه. بيچاره ميگه اين کتاب رو اگه الان نخرم، ديگه گيرم نمياد. فارغالتحصيليم بند اون مقاله است. ياسر دوباره زده تو خط آبغوره گرفتن و محمد تا يه چيزي بهش بگي، فوري بهت ميپره. پنکه همين جور ميچرخه و ميچرخه. با اين حساب اون کلاس رو ديگه نميرم. اصلا حذفش ميکنم. دوباره اينا سروصدا راه انداختن. هر شب برنامه بزن و بکوب راه مياندازن.
ديشب تا صبح خوابم نبرد. هي از اين دنده به اون دنده رفتم و هي خودم رو اين تشک جگر زليخا چرخوندم. آب دوش اين قدر سرده که ميتوني همون زير يخ بزني. قدم که ميخواي بزني، فقط ديوار ميبيني و ديوار. ديوارهاي سرد زردي که آدم رو ياد زندان مياندازه. زنداني که مجبوري توش باشي و مجبوري از اينکه اينجايي، خوشحال باشي. ميدوني چند نفر دلشون ميخواست جاي تو باشن؟ جمله بيخودي که حتما روزي سه بار تکرارش ميکنن. دوباره اون لحظهاي رو تصور ميکنم که اون بيچاره، به جايي رسيد که از رگ دست و گردنش ناراضي بود و اعدامشون کرد. متعفنترين چيزي که ميتوني تحملش بکني. جسد يه خوشبخت که اينجا بدبخت شد. شنيدم سه ترم اول، شاگرد اول بوده. برخلاف هميشه هم، نه عاضق شده و تو عشق شکست خورده، نه با خانوادهاش مشکلي داشته. فقط يه چيز بوده. اون هيچ چيزي نداشته!
خروسخونه. من هنوز هم خوابم نبرده. دلم ميخواد سرم رو بکنم تو ديگ آب جوش! لااقلش اينه که از شر خودم خلاص ميشم.
سلام
-سلام، صبح بخير
خوب خوابيدي
-نه بابا! نون چيزي از ديشب مونده؟
لاي سفره رو باز ميکنه. مورچهها جسد يه سوسک رو به نيش ميکشن
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/29/2003 07:34:00 PM
-----
BODY:
خيلي بده که آدم محيط خصوصي نداشته باشه. تا پارسال، با اون تختهاي دو طبقه و اون اتاقهاي بزرگ، ميتونستم راحت دراز بکشم و بدون اينکه کسي مزاحمم باشه يا احساس کنم کسي داره نگاهم ميکنه، براي خودم ميشستم، دراز ميکشيدم، زمزمه ميکردم، درددل ميکردم، حرف ميزدم، ميخنديدم، بغض ميکردم، رويا ميپروروندم و هزار و يک چيز ديگه. اما مدتيه دلم واسه اين تنهاييها تنگ شده. ميرسم اتاق، يا اين قدر خستهام که خوابم ميبره يا خوابم نمياد و اينقدر اين در و اون در ميزنم تا خوابم ببره. بعضي وقتها هم که تا صبح خوابم نميبره، حتي اگه هماتاقيم هم خواب باشه، باز هم احساس سنگيني يک نگاه روي تنم هست. احساسي که از خلوت کردن من با تنها کسي که اينجا دارم، خدا، جلوگيري ميکنه و بينمون فاصله مياندازه. اميدوارم هيچوقت تنهاييتون رو از دست ندين، مگر اينکه اون جوري که دوست دارين پر بشه. مجتبي ميگه «شما بروبچههاي سمپاد، روي يه چيز خيلي حساسين و اون هم محيط خصوصيتونه. حاضر نيستين حريم شخصيتون رو به هيچ وجه از دست بدين» من هم فکر ميکنم اين پسر، يه بار در سال از اين اشتباهات (حرف درست زدن) ميکنه و اون هم الان بوده ؛) در هر حال ديگه انتظار زيادي نميشه از اينجا داشت. يا يه سري درددل و شکوائيه است که چون نميتونم بگم،مينويسمشون. يا اينکه چي بشه نوشته يا مقالهاي براي واحه يا جاي ديگه باشه. شايد هم هر چيز ديگه. من اگه اينجا درددل نکنم، غمباد ميگيرم و اون قدر باد ميکنم تا ديوارها مجددا احتياج به رنگآميزي داشته باشن. خيلي حس جالبيه که نتوني تو تختخواب با خدا (او، هر چي دلت ميخواد اسمش رو بگذار) صحبت کني و بياي پشت کامپيوتر، تو يه جاي شلوغ بشيني و تمام حرفهات رو بنويسي و اين درد دل نوشتاريه. يه جور خالي کردن خود آدم. يه چيزهايي که بنويسي و بخوني، انگار که از يه باري خلاص شدي. آره من آدم عصبياي هستم.
اين «واحه» پدر من رو در آورده. موقعي که يه کاري نميخواد تموم شه اين جوري ميشه. خداييش از يکشنبه تا حالا، تمام وقت آزادم رو گرفته. دو تا شماره رو داريم درميآريم (شايد هم در ميارم!) يکي شماره ۴۷ که ويژهنامه انتخابات شوراهاست، يکي شماره ۴۹-۴۸ که بيست صفحه است و هشتصد نسخه. آخرش اينکه بعد از سه روز معلوم ميشه صفحهآراي محترم يه متن رو دو بار تو دو صفحه صفحهآرايي کرده و بايد دوباره بيفتم دنبال آماده کردن (به وسيله چسبکاري) صفحه و بعد هم کپي-پرينت گرفتنش. الان هم تو سوله فرهنگي نشستهام. منتظرم که مسوول مربوطه بياد، صفحه رو کپي-پرينت بگيرم، ببرم چاپخونه دانشگاه، لبههاش رو کات (پارسي را فاس بداريم! برش) بزنم و ببرم دانشکده برسيم به مراسم «واحه تاکنون!» البته اين «تاکنون» به معني تا الان نيست، بلکه به معني تا کردن و تا زدن و از اينجور برنامههاست. خلاصه اينکه:
خر ميبريم و باقالي هم به هکذا
يه روزي اومد گفت: «آره به منم گفتن بيا! منم گفتم عمراً!» حالا ديروز ديدمش. سلام، چه خبرا؟ هيچي، اومدم يه نصفه صفحه رو ازشون بگيرم! ميخواستم همونجا، يقهاش رو بگيرم، بلندش کنم بگم «آخه آدم حسابي، تو که گفتي اون دفعه چرا بهت گفتن بيا و تو چرا گفتي نه، منم همون موقع بهت گفتم که خوب کاري کردي. چون جز اونهايي که خودت گفتي، به اين دلايل هم کار کردن با اينا اشتباهه. حالا اومدي ميگي ميخوام باهاشون کار کنم. لج ميکني؟ من به تو دستور ميدم اين کار رو نکن!» بعد ديدم اين طرز برخورد خيلي خشانتآميزه (خشانت به کسر خ و فتح ن، همان خشونت است) گفتم خب خيلي محکم تو چشماش و ميگم «من بهت اکيدا توصيه ميکنم اين کار رو نکني و تمام عواقب بعديش با خودته!» باز هم ديدم تنده. تو اين فکر بودم که بگم «من ازت خواهش ميکنم، تمنا ميکنم، التماست ميکنم، باهات قهر ميکنم، عليهت شايعهپراکني ميکنم، شبنامه پخش ميکنم، نشريه اونها رو (اون يکيها! بروبچههاي دانشکدهتون) بيست بار ديگه منتشر ميکنم، خودزني ميکنم، خودکشي ميکنم، افشايت ميکنم، اعدامت ميکنم، دستت رو ميبوسم، به پات ميافتم، ... آقا اصلا بيا! واحه هم مال تو!!!» دير شده بود. خب، خداحافظ! چند دقيقه بعد مهدي رو ديدم، چه اشتباهي کردم!؟ از دهنم در رفت که «آره! نبودين. بر و بچز اومده بودن، نيم صفحه ميخواستن
آقا زور داره ديگه! نداره؟
خدايا! کمک کن که بتونم حرف بزنم و کمتر پرخاش کنم!
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/26/2003 07:43:00 PM
-----
BODY:
بريدههايي از يک شهر:
۱-چمدان سنگين در يک دست، کيسه ساندويچي در دست ديگر، پيراهن سفيد، جليقه مشکي، شلوار جين سرمهاي و کفش چرمي سياه به همراه يک عينک آفتابي (آمار تکميل!؟ ميخواي دور بازوم رو هم بگم!!!؟) سلانه سلانه راه مينوردم و بر متراز خيابان و اين آفتاب لعنتي، نفرين ميکنم. راننده يک دستگاه مرسدس بنز SE230 خردلي مدل اواسط دهه هفتاد، آن سمت خيابان پاي بر پدال وسطي ميکوبد. زني ميانسال به همراه دخترش، صدا ميکند. کلي خواهش و تمنا که «شما نياين اين ور، من خودم ميام اون ور» در هر حال ميروم کنار پنجره
-آقاي محترم، ببخشينا، شرمنده، من مريض دارم تو بيمارستانه. الان بايد تا کرج برم سه چهار ليتر بيشتر بنزين ندارم. يه هفتصد تومن بهم (به عنوان قرض البته) اگه لطف کنيد بديد نمونم تو راه {البته خلاصهاش اين بود. وگرنه که مخ منو خورد :( }
نميدانم. با خودروي ده-پانزده ميليوني در زير پاو فرزندي که در کنار نشسته، کسي گدايي ميکند؟ اعتماد کنم؟ يا چون هميشه بر طبل عدم اطمينان بکوبم!؟
۲-با دست پر و شرايط فوقالذکر از تاکسي پياده ميشوم. اينجا ميدان ونک است. آغاز محلههاي مرفهنشين و اصطلاحا کلاسبالا. دو دختر در وسط و دو پسر در کنارشان با هم راه ميروند. خنده دخترها بلند و طنين آن بسيار شاد (و شايد اغوا کننده) است. پسر سمت خيابان به شدت مشغول گفنگو است و پسر سمت پيادهرو ساکت است آهسته راه ميرود. به نظر ميآيد در فکر است و کمي هم مضطرب.پسرها ظاهر چندان چشمگير و تيپ خاصي ندارند. اين قيافه در اين قسمت شهر معمولي به حساب ميآيد. دخترها هم به همچنين. شايد بشود گفت از ميانگين عابران هم کمتر آرايش کردهاند. البته بايد اذعان کرد که چهره نسبتا زيبايي دارند. ميگذرم. همچنان ميان اين همه صدا و شلوغي، صدايشان آن قدر بلند هست که بشنوم. پسر ميگويد «بيست و پنج تومن هم زياده. الان با ده تومن ...» و از ميان جوابهاي دختران، فقط خندهشان را ميشنوم. باور کردنش برايم سخت است. يعني اينقدر عادي!!!؟
۳-در قطار با نوازندهاي همسفرم.ميگويد در اين شهر اولين کنسرت پاپ را به راه انداخته و ... از رابطه انصار و فشارهايشان بر روي موسيقي پاپ ميگويم و سوال ميکنم. پاسخ ميدهد رابطهشان با من يکي خوب است و کاري به کارم نداشتند. زيرا بار اول، صرف درخواست آنها، نيمهشب اعتماد کرده بود و سوار خودرويشان شده بود. تعجب آنها و رابطه خوبشان هم با او، به اين دليل بوده که از بريدن سرش و هزار و يک بلاي ديگر (که ميتوانستند بر سرش بياورند) نترسيده است. القصه که حکايت ميکرد «آدمهاي نرمالي نيستن. يه جورايي عقدهاين و مشکل دارن. شيکترين ماشينها زير پاشونه، ولي نميتونن يه دوستدختر براي خودشون پيدا کنن ... يه شب يکيشون اومد در خونه، ساعت ده و نيم شب. گفت فلاني، امشب حاجآقا اينا نيستن (به پدر مادر خودش ميگفت حاجآقا اينا!) من يه دوستدختري دارم، امشب اومده خونه ما. ميگه من عرق ميخوام. ببين ميتوني واسه ما يه بطر جور کني!؟ ...»
۴-نشريه خبري-دانشجويي منتشر شده، به شناسنامهاش دقت کنيد
صاحبامتياز: حوزه معاونت دانشجويي دانشگاه
مدير مسئول: معاون دانشجويي دانشگاه (قائم مقام رييس دانشگاه)
سردبير: مدير امور فرهنگي و فوقبرنامه دانشگاه
مدير داخلي: يکي از کارمندان حوزه فوق!!!
بعد اسمش را گذاشتهاند «نشريه خبري-دانشجويي» من احساس ميکنم قيافهام بسيار به موجود درازگوش (بلا نسبت، مراد، خر و الاغ و يابو و اين جور برنامههاست) در ضمن اون مدير مسئول بيچارهاش هم، فقط خودش رو بدنام ميکنه. خوب ميدونه که هيچکس از اون مدير امور فرهنگي کذايي خوشش نمياد و خيلي بدخواه مدخواه زياد داره. اشتباه ميکنه از اسم خودش و اعتبار خودش خرج ميکنه. ولي اينها به کنار،من به شدت دچار بدبيني و سوختگي شدهام.
دو تا امتحان دارم، کلي کار عقب مونده، يه وجدان ناراحت، يه فکر مغشوش و آشفته (خارجکيها قشنگ ميگن complicated) يه ذهن زشت، يه فکر درگير، پنج هزار تا سوال، پنجاه و پنج هزار تا آرزو و يک دنيا تنبلي! بس نيست؟
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/24/2003 09:41:00 PM
-----
BODY:
کنفرانس و استادي «آقاي دکتر»
آقاي دکتر مرد خوبي است، مرد شريفي است. اين راکساني ميگويند که با آقاي دکتر بيشتر سروکار داشتهاند.
آقاي دکتر خيلي باسواد است. او اينقدر باسواد است که چند سال پيش، هنگامي که از فرصت مطالعاتياش در آمريکا بازگشت، دانشگاه مقصد لوح تقديري براي دانشکده فرستاد و در آن از اينکه چنين استاد خوبي را برايشان فرستاده بود، به شدت تشکر کرد.
آقاي دکتر باسوادترين استاد است. چرا؟ چون در کالج سلطنتي (Imperial College) انگلستان درس خوانده است. اين را همه ميگويند و همه هم ميدانند. اما هيچکس نميداند آن اتاق متروک، روبروي انجمن علمي کامپيوتر از آن کيست؟ چون داستان ديگر خيلي قديمي شده است. روزي روزگاري آن اتاق، متعلق به يکي از استادان گروه بوده که سالهاست در ديار برادر شيطان (بريتانياي استعمارگر) در فرصت مطالعاتي به سر ميبرد. هر ترم دانشکده براي او نامهاي ميدهد که «فرصت مطالعاتي شما به پايان رسيده است. لطف کنيد برگرديد.» و ايشان هم خيلي شيک جواب ميدهد «لطفا يک ترم ديگر به من فرصت بدهيد.» و هيچکس هم هيچ کاري نميتواند بکند. مگر تعهد او چقدر است؟ فرض کنيد چند ده ميليون تومان. پولي که اراده کند، دانشگاهش برايش ميپردازد. دانشکده هم تعهد او را به اجرا نميگذارد، به اين اميد که شايد او روزي روزگاري بازگردد. با اين وجود او از آقاي دکتر باسوادتر نيست. چون آقاي دکتر از همه باسوادتر است. اما تفاوت در اينجاست که آقاي دکتر در جايي درس خوانده که او چند سالي است مدرس و استاد آنجاست. او در امپريال کالج انگليس (با تمام عظمتش) استاد است. ولي آقاي دکتر باسوادترين است. اين را همه ميدانند و ميگويند.
آقاي دکتر ديگر دانشيار نيست و «استاد تمام» است. چند سال است که همه از استادي او خبر دارند. اگر هم بيحياي کمعقلي به خود اجازه دهد که از سرنوشت اين موضوع بپرسد، آقاي دکتر در کمال خونسردي پاسخ ميدهد «در حقيقت حکمم همين الانه آمده است. در حقيقت تا يک ماه ديگر ابلاغ ميشود.» و اين حکايتي است که چند سال است که آقاي دکتر براي همه تعريف ميکنند.
ادامه دارد...
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/23/2003 03:57:00 PM
-----
BODY:
دو سه شب پيش، اتاق يکي از بچهها فيلمي ديدم به اسم Sleepers (تو ايران ترجمه کردن «تسويه حساب») با بازي رابرت دونيرو، براد پيت و داستين هافمن (هنرپيشه زنش هم ناآشنا بود، هم بيريخت)
داستان از اين قرار بود که چهار پسربچه، براي شوخي، چرخدستي يک ساندويچ فروش دورهگرد رو ميدزدن و ميبرن دم پلههاي مترو که يا بيچاره چرخش رو ول کنه يا اينا در برن. چرخ سنگين بوده و از دستشون در ميره و پايين پلهها ميخوره به يه بابايي (آخرش نفهميدم مرد يا فقط زخمي شد) اينا تو دادگام محکوم ميشن که يک سال برن دارالتاديب. اون دارالتاديب از بيرون مثل يه مدرسه بوده، اما از تو...
تو بند بچهها، چهارتا نگهبان بودن که سردستهشون اسمش نوکس بود. راستي يادم رفت بگم. يکي از اين بچهها (به اسم سخت شيکس Sheyx) تو يه کليسا دستيار کشيش بود و مثل سه تا پسر ديگه، اساسي با خونوادهاش مشکل داشت. تو خونه هم به همين ترتيب، پدراشون مادراشون رو اذيت ميکردن و ميزدن و يکيشون هم که يه ناپدري خيلي مهربون!!! داشت. خلاصه اينکه يه سري نوکس، مياد و از پنجره، تو اتاق شيکس رو نگاه ميکنه و بهش دستور ميده لخت شه. موسسه رسانههاي تصويري هم تمام لخت شدن پسره رو تا شورت، نشون ميده (و البته خوشبختانه پسره شورتش رو در نمياره) بعد هم خيلي خونسرد، بعد از ديد زدن پسره، نوکس ميگه خب لباست رو بپوش. خلاصه اينکه اين نگهبانا، کارشون اين ميشه که به اين پسرها تجاوز کنن و شکنجهشون بدن و تهديدشون هم بکنن. يه سري هم يه مسابقه فوتبال گذاشته ميشه و توش زندانيا، با کمک يه پسره سياهپوستي برنده ميشن که نتيجهاش ميشه انفرادي و شکنجه و مرگ پسره سياهپوسته.
دو مرد با قيفههاي خلاف، وارد رستوراني ميشن و ناگهان توجه يکيشون به مردي که پشت ميزي نشسته خيره ميشه و با دوستش دو نفري ميرن ميکشنش . مرد کسي نيست جز نوکس.
شيکس روزنامهنگاره و مايکل، دوست ديگه اون بچهها، معاون دادستانه و ميشه دادستان پرونده تا دوستاي قديمش رو نجات بده. در يک توطئه! دادستان تمام مدارک رو براي وکيل احمق و دائم الخمر تهيه ميکنه. نگهبانا رو رسوا ميکنن و دوستهاش رو نجات ميده. پدر سه تاي باقيمونده رو هم در ميارن.
نکته جالب در اينجاست که در اروپا و آمريکاي فاسدا و کثيف و بياخلاق و بي بندوبار، متجاوز هميشه منفوره و اوني که بهش تجاوز ميشه جرات اين رو داره که بياد شکايت کنه و مثل اين مصرع نيست که مرد متجاوز برميگرده به پسري که بهش تجاوز کرده ميگه ساکت باش تا بقيه نفهمن که اگه بفهمن «تو شوي شرمندهتر از من»
واقعا اين چه فرهنگ قرآني، اسلامي، ايراني، انساني، يي هست که ما داريم!؟ چه فرهنگي تو دنيا ميگه که به خاطر گناه بقيه، کس ديگهاي بايد شرمنده بشه يا از خونه فرار کنه (در مورد دخترهايي که بهشون تجاوز ميشه) يا اينکه مورد شکنجه و اصلا قتل ناموسي قرار بگيره. به خدا که مخا در بعضي موارد روي همه رو سفيد کردهايم با اين طرز تلقي و تفکرمون. واقعا يه جاهايي از خودمون بايد خجالت بکشيم و افسوس بخوريم. جدا خجالت بکشيم و افسوس بخوريم.
حرفهام خيلي تکراري شده؟ خب در هر حال آدم يه روزي به خودش افسوس ميخوره.
به اميد آينده بهتر و پاکتر، براي ما که نه، لااقل براي بچههامون
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/22/2003 01:30:00 PM
-----
BODY:
در سوگ سينا
يه روز رفتم اونور زيرگذر و يه نوروز خريدم. روزنامه رو که باز کردم، نوشته بود که شوراي عالي انقلاب فرهنگي، در مورد اينترنت يه مصوبه داشته (که خب الان همه ميدونن) در ادامهاش گفته بود روزنامهنگاري به نام سينا مطلبي،گروهي رو در ياهنو به راه انداخته به نام «جامعه ايراني کاربران فنآوري اطلاعات: ايزيتو» (Iranian Society of IT Users) تو اولين فرصتي کگه تونستم رفتم و عضوش شدم. اين آغاز آشنايي من با سينا بود. کسي که تاکيد داشت مردم خودشون ميفهمن. بعدا بهتر شناختمش. يک فارغالتحصيل علوم سياسي که از مجله فيلم منتقد فيلم شده بود و بعدا توي جامعه کارش ادامه پيدا کرده بود و به قول خودش، اين اواخر مردم فکر ميکردن که يه سياسينويسه که گاهي فرهنگي اجتماعي هم مينويسه و ...
سينا تو وبگرد، نشون داد که چه روزنامهنگار فهيم و بادانشيه و ميدونه که در چه عصري زندگي ميکنه. سينا چند ماه پيش پدر شد و ماني، محبوبترين کودک ايراني تو اينترنت شد.
امروز سينا داره بازجويي ميشه. به جرمٍ؟؟؟ من هم نميدونم.
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/21/2003 07:43:00 PM
-----
BODY:
سوال مهم:چگونه ميتوان در عرض کمتر از سي ثانيه مطلبي را خلق کرد و سپس آن را به عرصه عمومي برد؟
جواب بياهميت:همين جوري مثل اين مطلب پايينيه
نتيجه الکي: هر چه کمتر وقت بگذاريد، نوشته شما عميقتر ميشود.
نصيحت پدرانه: موقع ShutDown کردن کامپيوترتان مطلب بنويسيد يا قبل از نوشتن آن، سه روز قضاي حاجت را ترک کنيد.
بقيه چيزها يادم رفت. اينها رو بخونيد
سوسياليسم :دو گاو داريد.يكي را نگه مي داريد.ديگري را به همسايهء خود مي دهيد.
كمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوي آنها را مي گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند.
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت مي دهيد.دولت آن را به شما مي فروشد.
كاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوي آنها را مي دوشيد.شيرها را بر زمين مي ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوي شما تيراندازي مي كند و هر دو گاو را مي گيرد.
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را مي كشند و همديگر را مي دوشند.
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوي آنها تيراندازي مي كنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها مي اندازيد.
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد مي دهيد ولي گاو سفيد را نمي دوشيد.
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را مي دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان مي دهيد تا بنوشند.
بوروكراسي : دو گاو داريد.براي تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر مي كنيد ولي وقت نداريد شير آنها را بدوشيد.
سازمان ملل : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو مي كند.آمريكا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو مي كنند.نيوزلند راي ممتنع مي دهد.
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.همسر شما آنها را مي دوشد.
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را مي دوشيد.
متحجريسم : دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد.
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد.
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر كدام شير بدوشيد فرقي نمي كند.
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمي دوشيد چون آزاديشان محدود مي شود.
دموكراسي مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها راي مي گيريد كه آنها را بدوشيد يا نه.
سكولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازي نيست
پ.ن:خيلي برام تلخ بود. من از
سينا خيلي چيزها ياد گرفتهام و خيلي بهش مديونم. از صميم قلب ازتون تمنا ميکنم اون طومار رو امضا کنيد.
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/19/2003 07:48:00 PM
-----
BODY:
با يک شوخي شروع شد.
با دو غم ادامه پيدا کرد.
با يک گريه پايان يافت
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/17/2003 02:05:00 PM
-----
BODY:
من پيشرفتم خيلي سريع بوده؟
نميدونم. شايد آره، شايد هم نه. در هر حال من فکر ميکنم هنوز به خيلي از خواستههام و به خيلي از چيزهايي که ميخواستم، ميتونستم و ميشد، نرسيدهام. حسادتآوره؟ بده؟ فوقالعاده است؟ شاهکاره؟ اضافه بر ظرفيت منه؟ حقمه؟ وظيفهام هست؟ تکليفمه؟ هر جور ميخواي حساب کن. خودم رو گم کردهام؟ خودم رو ميگيرم؟ همون آدم قبليام؟ بهتر شدهام؟ بدتر شدهام؟ پيرم؟ جوونم؟ هر جور دوست داري پيش خودت حساب کن! بچهام؟ بچگي ميکنم؟ بزرگ نشدهام؟ احمقانه رفتار ميکنم؟ کنترل ندارم؟ عصبيام؟ پرخاشگرم؟ ببين تو هر جور دوست داري برداشت کن. مهم اينه که من هستم و هستم و هستم و هستم. تو يه بعدازظهر مردادي شروع کردم. چند روزي خودم رو و ديگران رو خفه کردم. ديگراني که وجودي نداشتن. خيلي وقتها به شروع حسرت ميخورم. ولي فعلا اون شروع، گذشته و از دست رفته. بعدها اومدم و خيلي ساده، بقيه خر شدن و خر شدن و خر شدن و خر شدن. از همه چي سوءاستفاده کردم و در نهايت تنبلي، روي سرشون منت گذاشتم. بعدها جاي ديگهاي، ولي ادامه پيدا کرد. تنبلي و سوء استفاده. ولي يه موقعي، بدون هيچ فايده يا چشمداشتي کارايي کردم که ... خب شايد کس ديگهاي انجامشون نميداد. باز هم ادامه پيدا کرد تا الان! ولي مثل اينکه قرار نيست تموم شه.
هيچ اجباري براي خوندنش نگذاشتهام. من هم دو روزه قاطي کردم و نتيجهاش شده اين دو تا مطلب (اين و پايينياش) ميگم، خيلي چيزها هست که نوشتهام. اما تا موقعي که همه چيز آنلاين نشه، کاري از من برنميآد و بايد با اين به ظاهر «دلتنگيها» سر کنيد. زندگياي که ميتونست خيلي جالبتر باشه. من تمام ذهنم به هم ريخته. بايد FDisk بکنمش. ولي شايد عصر بهتر بشه. «دار و دستههاي نيويورک» و ...
اين مقاله براي واحه نوشته شده. نميخواين، از عنوانش بدتون مياد، خب اجباري نيست! نخونيد!
شكست شوراها در جامعهاي غير مدني
همگان بر اين نكته اذعان دارند كه تجربه شوراها در دور اول آن، تجربه موفقي نبوده است و عدهاي نيز بر شكست خوردن اين تجربه اذعان دارند.اعتقاد بر اين است كه يكي از دلايل اقبال كم مردم به انتخابات شوراها،همين عدم موفقيت آنها بوده است. در كنار ساير مسائل از قبيل يأس و سرخوردگي سياسي
چرا شوراها موفق نبودند
دلايل قانوني: پيش از اين، در قانون اساسي و قوانين عادي كشور، براي اكثر زمينهها و محدودهها مسؤول تعيين شده بود و ديگر حوزه مهمي باقي نمانده بود كه مسؤوليت تصميمگيري در خصوص آن،به شوراهاي اسلامي شهر و روستا واگذار شود.پس تنها اختيار تعيين شهردار به اين شوراها واگذار شد كه اين اختيار نيز دردي را از مشكلات و مسائل شهري حل نميكرد.در بسياري كشورهاي اروپايي و آمريكاي شمالي كه تجربه شوراها و اداره شورايي و دموكرات شهر و روستا،تجربهاي ديرين و جا افتاده است؛ شاهد آن هستيم كه شوراهاي شهر پارلمانهايي محلي هستند كه بر همه چيز اختيار دارند.از قوانين راهنمايي و رانندگي و پليس غير نظامي گرفته تا تعيين ساعات كار ادارات و بخشهاي خصوصي و دولتي،همه چيز و همه چيز يك شهر،در اختيار شورايي است كه مردم آن شهر انتخاب كردهاند و مجلس ملي، در شأن خود نميبيند كه وقتش را صرف تعيين تكليف چنين موضوعاتي كند.اما در كشور ما كه براي اندازه تراكت تبليغاتي انتخابات هم، قانون تصويب ميشود،بديهي است كه مسائل مهمي مثل مسائل داخلي همه شهرهاي يك كشور نيز،بايستي توسط مجلس شوراي اسلامي (ملي) تعيين تكليف شوند.از لحاظ قانوني ميتوان گفت كه قانون اساسي تاكيد كرده است «مجلس شورا،حق قانونگذاري در تمام امور كشور را دارد» اما مجلس اين حق را به عنوان تكليف ديده و مسائل مختلف،به خصوص مواردي كه اثرات كوتاهبرد و شهري هم دارند،هميشه مورد علاقه مجلسيان و بهويژه،نمايندگان شهرهاي كوچك نيز بوده است.ايراد و بيان انتقادات به اين مسئله،مجالي دگر ميخواهند.اما حقيقت در اين است كه مجلس و نمايندگان،جايگزين شوراها شدهاند و از انعطاف قانون در جهتي استفاده شده است كه نتيجه آن،عدم احقاق حقوق ملت بوده است.(براي نمونه،براي انتخاب استاندار،با نمايندگان مجلس مشورت ميشود نه نمايندگان شوراهاي شهر و شوراي استان)هنگامي كه اختيارات شوراها به صفر ميل (و شايد نيل) كرد،مردم نيز علاقهاي نشان نخواهند داد.شوراي شهري كه هيچ مسؤوليت و اختيار قابل قبولي ندارد و در طول چهار سال،فقط در چند شهر،مديريتها تغيير كردند (و به نظر ميرسد مملكت گل و بلبلي داريم،عاري از هر سوءمديريتي!) هيچ اشتياقي براي ادامه اين روند وجود نخواهد داشت.قابل توجه آن كه اكثر شهرداريهاي كشور (و شايد هم همه آنها) غيرخودكفا هستند و حتي دخلشان به خرجشان نميرسد.شوراها نيز كه شوراي شهردارياند و نه شهر و تمام درآمد شهرداري بايد صرف پاكسازي معابر و جمعآوري زباله شود.در خصوص بقيه مسائل هم كه مجلس تصميمگيري كرده است.
ايرادات مدني: ايرادات مدني را بدين گونه ميتوان تفسير كرد.ايراد در قانونگذاري،تفسير،اجرا و احترام به قانون.حقيقت اين است كه هنوز در جامعه ما،از قانون بيشتر به عنوان چماق و اهرم فشار،ابزار ابراز قدرت و وسيله تزئين و مشروعيت بخشي به اعمال دلخواه خود،استفاده ميشود و اين موضوع در تمامي مراحل و بخشها نمود دارد. چه در مرحله تقنين،چه تفسير، چه ابلاغ و چه اجرا. حتي نگاه به قانون نيز اين گونه است و كمتر كسي پيدا ميشود كه قانون را به عنوان يك حق مكلّف و يك تكليف محق ببيند.براي مثال ميتوان از استفاده از يك قانون متروك و نامربوط براي تعطيلي مطبوعات و از آن سو،تعميم شرع تا ميزان بودجه در نظر گرفته شده براي شوراي نگهبان و تهديد به تعطيلي شبكههاي استاني در برابر تصميم براي كاهش بودجه صداوسيما اشاره كرد. (البته اگر همه شبكههاي استاني مثل شبكه خراسان باشند كه اين امر،كاري است ممدوح!) در سطح دانشگاه نيز،بارها شاهد اين استفادههاي ابزاري بودهايم.استفاده از آييننامه «الزام محدود شدن نشريات غيرخودكفاي دانشگاهي به يك عنوان» تنها براي تعطيلي يك نشريه از هشت نشريه،تفسير دوسوم عدد 11، يك سال به هشت و سال بعد به هفت؛عدم صدور اجازه حذف پزشكي توسط استاد به بهانههاي واهي؛تهديد به عدم صدور اجازه حذف و اضافه بيش از دو درس در ترمهاي آينده، در برابر انتقاد به شيوه برنامهريزي آموزشي؛ و هزاران مورد و مسئله ديگر تنها گوشهاي از تجربيات نگارنده است و خوانندگان محترم،قريب به يقين، خود شاهد ظاهرسازيها و قانونمداريهاي ساختگي بسياري بودهاند كه تنها هدفشان،رسيدن به اميال شخصي و مواردي از اين دست بوده است. در خصوص شوراها نيز،ابتدا به ساكن شاهد پدرخواندگي وزارت كشور و شوراهاي ناظر و كميته حل اختلاف بودهايم.بدين معني كه دخالتهاي وزارت كشور،سبب آن شدند كه ميزان اختلاف بين شورا و منتخبش، شهردار؛ بيش از ميزان اختلاف ميان مجلس و كابينه باشد.يكي از موارد جالبي كه در مديريت ايراني وجود دارد اين است كه مديران رده بالا (به دليل اطمينان از مقام خود و نبود ترس از پرسش و تضمين شغل حاجآقا!) تا جايي كه ميتوانند اختيارات خود را گسترش ميدهند و ديگران را نيز ترغيب ميكنند تا اختيارات خود را واگذار كنند.در مقابل در لايههاي مياني مديريت شاهد عكس اين روند و فرار از اختيار و علاقه به انجام تمامي كارها از روي تكليف (به شيوه رفع تكليف) هستيم.سالهاي سال مديريت شهرها و استانها،بخشي از مديريت مياني بوده و لايههاي بالاتر،به داشتن اختيار عادت كرده بودند و ترك عادت موجب مرض.درنتيجه هيچكس،نه شهردار و نه وزارت كشور حاضر نبودند كه اختياري را به شورا واگذار كنند. و همچنان شوراها بياثر و نظر باقي ميماندند.دليل تشكيل نشدن شوراي استان و شوراي عالي استانها را نيز در همين حوزه ميتوان يافت.شوراي استان،ممكن بود استاندار را وادار كند كه به جاي اجراي دستورات صريح وزارت كشور،مصالح استان و شرايط آن را در نظر بگيرد (و همچنين خواستههاي مردم را) شوراي عالي استانها نيز مجلسي موازي مجلس شورا ايجاد ميكرد و به طور تخصصي و موردي،به نقد بدنه عريض و طويل وزارت كشور و آموزش و پرورش (منجمله در بحث عدم توجه به اقليتها و اقوام) و ساير وزارتخانههايي كه توزيع بودجه آنها در سطح كشور،توزيع رفاه را نشان ميداد.«شوراي عالي استانها»يي كه ميتوانست به جاي عدهاي سياستمدار با دغدغههاي سياسي (مانند مجلس) از عدهاي متخصص يا ريشسفيد با دغدغههاي محلي تشكيل شود و نمايندگان مجلس را وادار سازد به جاي در نظر گرفتن مسائل حوزه انتخابيه (و تخصيص 2.1 ميليارد دلار از پسانداز كشور براي امور جاري) مسائل مملكتي و مصالح درازمدت را در نظر بگيرند و به جاي چانه زدن با وزير و معاون،در تخصيص صحيح بودجه به نهادهاي عمومي بكوشند.مسئله ديگر،ترس عجيبي است كه در تمام كشور از اعطاي اختيار وجود دارد.قانون اساسي به گونهاي تدوين شده كه با كمي پررنگتر كردن نقش شوراها،ميتوان نظامي شبه فدرال را براي كشور به وجود آورد و با ياري گرفتن از قوانين عادي،اداره تمامي نهادهاي عمومي را در مناطق،به شوراها سپرد.نهادهايي از قبيل اداره كل آموزش و پرورش،راهنمايي و رانندگي،تعاون،بهداشت و درمان و ... اما در كشور ما،هراسي از چندپارچگي و اعلام استقلال و به خطر افتادن امنيت و وحدت ملي وجود دارد كه از هر گونه خرد كردن تصميمسازي و اداره جلوگيري ميكند.خرد كردني كه ميتواند موجب رفع سوءمديريتها و همچنين آسايش بيشتر براي شهروندان شود.شهرونداني كه نه تنها ايراني هستند،كه خرده فرهنگي اختصاصي خود دارند. كُردند، تركند، بلوچند، عربند يا هر فرهنگ و آداب و سنن ديگري كه دارند و طبيعي است كه نميتوان براي همه يك تسخه را تجويز كرد.اما اصرار داريم كه اگر استاندار و شهردار كردستان را كردها برگزينند،به يكباره شورش ميكنند و اعلام استقلال. اما آنها چه ميخواهند كه با استقلالشان بدان ميرسند؟آيا جز احترام به فرهنگ و اجازه تربيت فرزندانشان با فرهنگ خودشان،چيز ديگري هم ميخواهند؟نمايندگان مجلس،هميشه با گذر از فيلتر شوراي نگهبان و وارد شدن به جريان نمايندگان، از هر گونه سرپيچي و ابراز نظر و ديدگاه خاص،عاري ميشوند.اما شوراها ميتوانستند با نگاه محلي و منطقهايشان،شهرهايي بسازند و فرهنگي پرورش دهند كه فقط ايراني (آن هم با هزار و يك ايراد و تناقض) نباشد.بلكه شهري باشد كه هم شرقي باشد،هم ايراني باشد،هم اسلامي باشد، هم (مثلا) نماد فرهنگ كرد باشد و ديگر شاهد آن نباشيم كه براي خودنمايي و خودشيريني شهردار پيش مقامات بالاتر،در شهر دوهزار نفري ساختمان ده طبقه با نماي شيشه سكوريت ساخته شود.مورد ديگري در كنار همه اين مسائل،نهادهاي عمومي (حكومتي غير دولتي) هستند كه در اكثر شهرها داراي امكانات بسيار قابل توجه و نفوذ قابل توجهتري هستند و خود ميدوزند و خود ميبافند و خود ميسازند و شورايي كه نماينده مردم باشد،مانع از آن خواهد شد كه با يك تلفن از بالا،مجوز مورد نياز حاجآقا صادر شود يا تخلفشان به هكذا ناديده گرفته شود.پس به سادگي ميتوان شاهد كارشكني اين گونه نهادها در كار شوراها بود و همچنين عدم قبول قوانين شهري را از سوي آنان (با نسبت دادن خود به مقام رهبري و ابراز برخي استدلالات كهنه و نخنما) از قبل ميشد پيشبيني كرد.دركشوري كه برخي نهادها در هيچ سطحي حاضر به پاسخگويي نيستند و در بالاترين مرتبه هم،حاجآقا مورد اعتماد و اطمينان هستند،نهادهاي مدني و چرخش و نقد قدرت، همه درخواستهايي ناشدني هستند.بايد بپذيريم كه در مديران درجه اول، در طول ربع قرن،تنها دويست نفر را جابجا كردهايم و در سطح مديران مياني هم،شاهد دست به دست شدن پستها در ميان يك هزار نفر بودهايم و هر كسي از كاري كنار رفته،پست ديگري را پذيرا شده است. (به جز دكتر حبيبي و مهندس موسوي كه الان تنها رياست بنياد تاريخشناسي و فرهنگستان هنر را بر عهده دارند) هنوز در كشور ما چرخش مديريت با علامت تعجب و هر جابجايي با علامت سوال مواجه ميشود.وزير صنايع در پاسخ به سوال خبرنگاران در مورد تغيير مديريتها در شركتهاي خودروسازي گفت: «چرخش مديريت در دنيا يك امر پذيرفته شده است.زيرا مديري كه چند سال در جايي بوده و نتوانسته مشكلي را حل كند، به اين باور ميرسد كه اين مشكل عادي است و حل نشدني» حال نميتوان گفت شاهد اين قضيه در سطح مديريت كلان كشور هستيم و
امروز كابينه خاتمي،بيست سال پيرتر از كابينه شهيد رجايي است! مديران كشور،سوءمديريت و عدم بهرهبرداري صحيح و كامل از امكانات موجود،همچنين به وجود آوردن و از بين بردن مشكلات توسط سيستم «حاجآقايي» كاملا طبيعي و معمول ميدانند و گذر از چنين مسائلي را واجب مؤكد! شورايي كردن تصميمگيريها و مديريتها و نظارتها،ميتوانست جلوي ادامه اين روند مذموم را بگيرد كه خب،با مقاومت (و تا كنون) با شكست مواجه شده است.در كنار تمام اين موارد دو مورد ديگر هم وجود دارد.يكي نبود ظرفيت دموكراسي و ديد شورايي و سوءاستفاده اقليت از توانش،براي ضربه زدن به اكثريت، است كه نتيجه آن ضربه خوردن شورا و شهر و تجربه شورايي بود. (بهترين تعبير براي اين طرز استفاده،استفاده غيربهداشتي ميتواند باشد) مورد دوم مسئله رانتخواريها و سهمخواهيهاست كه ترجيح ميدهيم از بيان آنچه همه ميدانند و ممكن است متضمن توهين و افترا نيز باشد، بپرهيزيم.شوراها،خيلي كاراييها داشتند و تاثيرات شگرفي ميتوانستند در كشور بگذارند. اما آنها كه نميخواستند اين توزيع قدرت،مقامشان را پايين آورد،نفوذشان را كاهش دهد و از دريافتهايشان بكاهد،به آنها چاشني سياسي افزودند تا كه نتيجه موجود حاصل شود.اما اين شوراها و انتخاباتشان،تا هر زمان كه ادامه يابد و تا هر زمان كه در ظاهر وجود داشته باشند، كارا نخواهند بود. مگر آنكه تفكر مدني و در درجه بعدي،اختيار لازم به آنان تفويض شود و به فيض دارا بودن حداقل اختيار تصميمگيري، نائل شوند.
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/16/2003 07:40:00 PM
-----
BODY:
آدم بعضي وقتها دلش ميخواد سر به تن بعضيها نباشه. ميدوني چرا؟ چون بعضيها تو زندگيشون، هيچوقت معني واژه «ديگري» رو درک نکردهاند، نميکنند و نخواهند کرد. آدمهايي که به خودشون اجازه ميدن هر نوع توهيني و فحش و فضاحتي رو به آدم بکنن، ولي توقع هم دارن که تا ابدالدهر هيچي نگي و همين جوري ساکت و آروم نگاهشون کني و اصلا چطوره يه لبخند مليح و عاشقانه هم به عنوان دستمزد نثارشون کني؟ من هم حدي دارم! من هم تا جايي ميتونم مجيد باشم و ساکت و در برابر بقيه از خودم نرمش نشون بدم. ولي خدا نيستم، پيغام و پيامي هم نياوردهام که بخوام هيچي نگم. من هم آدم هستم. من هم حدي دارم و بيشتر از اين حاضر نيستم به خودم فشار بيارم يا بهم فشار بياد. اصلا من آدم خوبي نيستم. خب؟ پس لطفا بيخيال من بشين. اگه هم نميخواين، ديگه اون طرفها که هيچي! هيچ طرفي آفتابي نميشم. ميرم ميشينم درس ميخونم يا پشت کامپيوتر يه چيزي ياد ميگيرم. لااقل دل خودم خوشه. اگه حرفي هست، بزن، بگو، امر بفرما! تا کي ميخواين هم من تو منگنه باشم، هم شما تو زحمت!؟ همين امروز حلش کنيم بهتره...
آقا من بيچاره، من بدبخت، من فلکزده، من ... هيچي ديگه! ديشب تا ساعت يازده دفتر آرمان و وهيد، تازه باز هم صفحهآرايي اين شماره تموم نشد. تازه الان که هنوز مجتبي و فيدي مهضي هنوز هستن، دو روز ديگه که برن چه شود؟ همچنان معتقدم «بيچاره واحه!!!»
«کمپابليش»ي من، دليل بر کمنويسيم نيست. چون هنوز فکٌم و کيبردم و خودکارم خوب کار ميکنن. مسئله، کمبود وقت و اينترنته. کاش تو اتاق، کامپيوتر و يه خط اينترنت داشتم تا ميشدم نيکنام آنلاين! يا دبير سرويس آنلاين! شايد هم واحه آنلاين رو در ميآوردم.
يک مسئله مهم!
من به شدت دچار در کف ماندگي و حال کردن شدهام. اين سرويس
وب هاستينگ سايت
پرشين تولز احسان اينا! به شدت قوي، توپ، باحال و مقرون به صرفه است. از اون مهمتر اينکه اين موويبل تايپ (movable type) که هي هودر بهش صلوات ميفرستاد، واقعا چيز خداييه! خدا رو چه ديديد؟ شايد تابستون Host و Domain خريدم و کلي به خودم حال دادم و ... شايد هم (اگه رييس بعدي موافق بود) واحه رو با همين سرويسها ببريم رو وب. هر چي باشه، زشته که پر شمارهترين نشريه دانشجويي کل کشور، حتي يک کلمه رو وب نداره. فقط يه مگس موذي مزاحم رو وب داره که اونم مال نوه عموشه! در هر حال از سردبير آنلاين و سردبير دات ارگ! (EDITOR.org) خيلي خوشم مياد. خدا زيادشون کنه.
يه چيز کوچولو! آقا اينجا دو سه روز اول که اومده بودم، چنان بساط ماچ و بوسهاي به راه بود که هر ايران نديدهاي ميگفت اينا Gay تشريف دارن، جميعا و لا تفرقوا! فکر کنم ملت دلشون ميخواد پريرو ماچشون کنه، گيرشون نمياد، همديگه رو ماچ ميکنن. نديد پديدهاي تو کف. هيچي ديگه! خيالم راحت که ديگه خجالت نميکشم. (بس که اون دو روزه خجالت کشيدم)
آخرش داشت يادم ميرفت. سيامک هم داره دست منو ميکنه تو حنا! مگه خودش پدر برادر نداره. البته با وضع برخوردها تو واحد و بعضيها که بيرون رفتن و بيرون انداخته شدن، شايد تمام تلاشهام رو بگذارم کنار و بچسبم به زندگيم. هر چند که ديگه زندهگي ميشه و زندگي نميشه. ولي هم اينجا هست، هم جاهاي ديگه. من تنها هستم، ولي بيچاره و بدبخت و عقدهاي و بيکار و بيعار نيستم. هنوز خودم محکمتر از اينها هستم که ديگران بتوانند ضرري به من برسانند. به خودم هم اعتماد دارم، به نفسم و توانم هم به همچنين!
من هنوز ميمانم
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/14/2003 12:47:00 PM
-----
BODY:
سلام مجيد
-سلام (خيلي بي حال جواب مي ده)
ـچي شده؟ چرا اين قدر بي حالي؟ گرفته اي؟ مريض شدي؟
-نه بابا! از دست بچه ها حالم گرفته است. نه مراعات مي کنن نه ملاحظه
ـخب، حالا مگه چي شده؟
-ببين تو ديدي که من هميشه خيلي با شور و شوق با ملت سلام عليک مي کنم، همه رو تحويل مي گيرم، سلام! چطوري؟ الي آخر. ولي ملت ملاحظه نمي کنن که. آدم يه روز حال داره، يه روز نداره. نه براشون حال و حوصله آدم مهمه، نه کار و زندگيش، نه درس و مشقش، نه خواب و بيداريش. هيچي رو در نظر نمي گيرن. خسته شدم به خدا
ـخب حالا تعريف کن درست بفهمم چي شده
-پريشب زنگ زدم خونه. طبق معمول دعوامون شد. هيچي ديگه، باهاشون قهر کردم. دو روزه حال و حوصله ندارم. اول شبي که محمد اومد و شروع کرد به شوخيهاي مسخره که اگه حال داشتم مي خنديدم، اما اون موقع دلم مي خواست بزنم تو دماغش. بعدش مرتضي اومد و يک ساعت و نيم آب غوره گرفت که «آره، فلاني باهاش صحبت کرده و ازش جزوه گرفته و حتما مي خواد باهاش ازدواج کنه.» حالا بيا و درستش کن. هي همين شکلي گريه کرد و آب غوره گرفت و منم که خودم حال ندارم. توقع داشت مثل هميشه بيام قربون صدقه اش برم و بوي پاش رو هم بي خيال شم و درس و زندگيم رو هم به همچنين. در ضمن نمي تونستم پا شم برم يه جاي ديگه. چون ...
ـچون چي؟
-چون هيچ وقت اين کار رو نکردم. هيچ وقت با کسي تند يا اون جوري که حقشه صحبت نکرده ام. چون هيچ وقت به يه نفر نگفتم که پا شو برو، حال و حوصله ندارم، درس دارم. چون موقعي که يکي اومده کنسروي رو که قرار بوده با بچه ها بخوريم، برداشته برده؛ رفتم از فروشگاه يکي ديگه خريدم. چون که اگه واقعيت رو به ديگران بگي برمي گردن هزار و يک چيز جلو رو و صد هزار چيز پشت سر آدم مي گن. چون که هميشه خوشي و خوشحالي ديگران رو بر خودم و راحتي خودم مقدم دونستم. از درس و زندگيم زدم، از استراحتم زدم، از بدبختي خودم زدم تا کسايي که هيچ چيز براي من و هيچ فايده اي براي من ندارن، کساني که هيچ درک نمي کنن که شايد من هم مثل خودشون، به اندازه خودشون (نه بيشتر) گرفتاري و فکر و ذکر و مشغله داشته باشم، بيان و هي سر من و هم اتاقيم خراب بشن. بعضي وقت ها بيشتر از خودم دلم به حال اين بيچاره مي سوزه. کاش بتونم يه روز بزنم تو دهن يکيشون و بگم نيا، کار دارم يا اينکه جواب سلامشون رو ندم و سرم رو بندازم پايين و رد شم. نمي دونم چرا ياد نگرفته ام؟
دستي رو شونه اش مي گذارم. هميشه مجيد رو با يک روي خندان و پرانرژي يادم ميومده که هميشه وقت هم براي شوخي داشته، هم براي حرف زدن، مجيد هميشه وقت داشته و حال و حوصله داشته. ياد روزهايي مي افتم که خودم دلم گرفته بود، بي حال و بي خيال بودم و ديدن يک نفر، حالم رو به هم مي زد. مجيد هم مثل من آدمه. بالا و پايين داره. ولي چرا يادم نبود؟
ديگه از سر بيکاري نمي رم اتاقش، شايد درس داشته باشه. کنج اتاق چه دلگيره!؟
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/12/2003 07:33:00 PM
-----
BODY:
خودم حدس مي زدم. اون مقدمه چيني ها، اون قربون صدقه رفتن ها، اون ... هيچي ديگه! هر چي بگم بابا من کوچيک تر از اين اعداد و ارقامم، اصلا من کسي نيستم، آدم هاي بزرگ و باسوادي اينجا بوده اند و ... يا بهانه درس و مرس (که مثل اين وبلاگ فوري عنان از کف در مي رود!) هيچ کدوم سازگار نخواهند بود. مثل اينکه در تقديره که موجود نازنين و محکم و باسابقه اي مثل «واحه» رو مي خوان بدن دست من (البته نه به اين زودي ها! بلکه متاسفانه تا آخر همين ترم :(( ) هيچي ديگه. بعدا هم ميان يقه آدم رو مي چسبن که کو واحه؟ چرا اين قدر بيخود شده؟ چقدر چرت و پرت مي نويسي و ... حالا که هيچ نويسنده اي يافت مي نشود، گشته ايم ما! بايد توي
ننويس هم نويسنده بيابي و هم بنويسي. پس فردا واحه آنلاين هم مي خوان. آقا من دردم رو به کي بگم؟ ديشب از ساعت يک تا ساعت پنج و پنجاه دقيقه صبح، تو تخت از اين دنده به اون دنده کردم و خوابم نبرد. الان هم چشمام بدجوري مي سوزه :(( سرد و گرم کردن رو انداز و هواي محيط هم هيچ تاثيري نکرد. ذهنم هم مشغول نبود...
بي معرفتي تا چه حد!؟ يه بابايي جور همه تجمع رو به دوش کشيد و دو ترم و بعد يه ترم محکوم شد، دو روز اعتصاب کرد، حالا نامه ندامت نامه اش رو رو در و ديوار دانشکده و احتمالا دانشگاه چسبوندن. اينو مي خوام براي شماره بعد «واحه» بنويسم. فعلا يه چرک نويسش رو بخونين (خالي بستم. همينو مي دم دستشون)
صبح، زودتر از هميشه و زودتر از همه وارد دانشکده شدم.شب قبل خوابم نبرده بود.پريشان احوال بودم و آشفته،ليک نمي دانستم از چه و از که؟آمدم از پاگرد پله ها بالا بروم که... به يکباره شگفت زده شدم و شگفت زده و شگفت زده تر. آبروي مسلمان و حرمتش به همين سادگي و آسودگي زير پا گذاشته شده بود. نامه اي (شايد هم ندامت نامه اي) با دستخط و امضاي مجيد، بر برد کنار پاگرد نصب شده بود. ندامت نامه اي که تقاص آن بود که او پشت هيچ کس را خالي نکرد و ديگران او را پرتاب کردند. نه به بالا، که به قعر!
کدام ديگران؟ اين ما بوديم که پيکر محکم او را تنها و بي پناه گذاشتيم تا به تنهايي به سردر پولادي کوفته شود و آنگاه کل بنا را بر تنه اش افکنديم تا بنا بشکند و نيک مي دانستيم که هر چه او محکم باشد
«نرود ميخ آهنين در سنگ»
او گناه کرده بود. او شان دانشجو را بالاتر از آن دانسته بود که به راحتي و با ميل شخصي هر کس و ناکسي، به نحو دلخواه آنان مجازات که نه، شکنجه شود که شکنجه از مجازات سهمگين تر است. او هر لحظه که فکر مي کرديم اشتباه مي کنيم که براي دفاع از حريم خودمان هزينه مي پردازيم، محکم مي ايستاد و به ناچار، ما هم مي ايستاديم که اگر نمي ايستاديم بعدها خودمان پشيمان مي شديم. او پشت سر همه ايستاد و حتي پشت سر خودش و ما اگر مي ترسيديم پشت خودمان را هم خالي مي کرديم!
نمي دانم که چه شد و روزگار و دنياي دني و اين مردم مردني، چه به او آموختند که حاضر شد يک ترم با خيال راحت زندگي کردن در کنار خانواده و رهايي از سربازي و سربازخانه اي به نام دانشگاه را رها کند و از خير ياد قهرمان گونه و نامي که در ليست حقوق جاي گرفته، بگذرد و آن چه را همگان مي دانستند امضا کند و آبروي خويش را به باد صبا بسپرد تا که در آن سوي عالم نيز فرياد برآورد که «مجيد، ترجيح داد تخيل را و زندگي رويايي را کنار بگذارد و براي آنچه عاقبتش، تنها چند روز قربان صدقه رفتن هاي الکي و قهرمان دوستي هاي بي حاصل و ناماناست، زندگي خود را قرباني نکند»
به ياد مي آورم که ابراهيم نبوي نيز، در دادگاه، به همه چيز اعتراف کرد. او مي گفت «من قهرمان هيچ کس نيستم، نه مردم، نه خودم. زندگي را مي پرستم و مبارزه را لايق نادانان مي دانم. مي خواهم زندگي کنم» مجيد نيز راه زندگي را برگزيد. راهي که آنان که مقصود آن را نفهميدند، عاقبت آن را به قهرماني بدل خواهند کرد. به راستي عقده فروخفته کيست که موجب شده تا آبرويي بر باد سپرده شود؟ به راستي چه کسي؟
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/10/2003 02:21:00 PM
-----
BODY:
ما يه سنتي توي واحد فرهنگي داريم به اسم «نامه نگاري» از اون مهم تر اينکه يه نفر يه کلمه مي نويسه و بقيه ميان براش پي نوشت مي نويسن.يک مسئله ديگه هم تابلو اعلاناتيه که اين روش نصب مي شه تا همه بخونن.يک قفسه فلزي داريم که از اين پايه تا اون پايه اش، يه نوار چسب مي کشيم و براي چند هفته همه چيز رو مي چسبونيم روش و هر کي بياد مي خونه و ... خوب نمي تونم توضيح بدم، ولي يکي از اين دست نوشته ها رو مي گذارم تا خودتون قضاوت کنين. (يه خورده هم خنده داره)
نفر اول:
آيا جنبه هاي اجتماعي هم در کار ما وجود دارد؟
نفر دوم: عجب سوال خوبي! آهاي-کي اين سوال رو پرسيده؟
معلومه که در کار ما جنبه هاي اجتماعي وجود داره.تازه جنبه هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي، ورزشي، و از همه مهم تر، جنبه هاي ضداجتماعي هم وجود داره. مي پرسين چطور! باشه مي گم. اولا عده اي انسان در کارمان، ما را کمک مي کنند. (از موجودات عزيزي که نا خواسته، لقب انسان را به آنها دادم، صميمانه عذرخواهي مي کنم.خشک و تر با هم مي سوزه) از آن جايي که انسان يه موجود اجتماعي است (دليل: رجوع شود به کتاب معارف اسلامي اول، دوم، سوم دبيرستان و ماقبل و مابعد آن) پس کارهايش اجتماعي است. در نتيجه کار ما اجتماعي مي باشد. ولي آيا کار ما جنبه دارد يا نه؟ با يک سري آزمايش مي توانيم جنبه کار خود را بسنجيم. دوما از آنجا که همه ما جنبه داريم، جنبه کار اجتماعي را هم داريم. پس همه کارهاي ما جنبه اجتماعي دارد. سوما استفاده از تنوين براي کلمات فارسي اشتباه مي باشد (در اينجا منظور نويسنده به رخ کشيدن قدرت ادبيات خود به ديگران، از جمله استکبار مي باشد. باشد که مشت محکمي بر دهان آنها کوبيده شود) چهارم: ... (حوصله ام سر، در، بر، پر، ور رفت)
نويسنده سوم: در ادامه مطالب فوق بايد عرض شود که سر بنده (همون جايي که اگه نوک داشتم، وصل به آن بود. مراد از نوک همان منقار است. در گويش عام، به عضو مربوطه «کله» هم مي گويند) بله، عارضم به حضور انورتون که مکان مدکور به شدت مدرود (Madrood) مي باشد و يعني که درد مي کند. با توجه به آن که نويسنده سطور فوق، ديشب را در کنار اين جانب سپري کرده است (البته واضح و مبرهن است دکه قطار سپر ندارد. چه جلو، چه عقب) و ايشان هم به اندازه من خوابيده است، پس ايشان هم بايد نيازمند مسکن (mosakken) مي باشد. البته من نيز همانند ايشان به مسکن (maskan) نيازمند مي باشم و البته اگر يک آپارتمان دوخوابه ۱۰۰ متري نوساز باشد، بهتر است. البته پول خريد ندارم. اگر در قرعه کشي بانک برنده شوم، بهتر است. هر چند متاسفانه موجودي حساب پس انداز قرض الحسنه ام، هزار تومان مي باشد و از يازده سال پيش همين ميزان مي باشد و البته من آن را جهت قرض دادن به نيازمندان در بانک گذاشته ام و اصلا اگر حوصله داشتم، مي رفتم و با دريافت آن وجه در جشن عاطفه ها مشارکت مي کردم و دين خودم را به محرومان ادا. از اين راه اعتماد عمومي را به کميته امداد و ساير نهادهاي انقلابي نشان مي دادم. فعلا اگر بانک، آن آپارتمان کذايي را به نام ما نزد، حداقل اجاره اش بدهد تا پس از اتمام تحصيلات، به خدمت مقدس زير پرچم اعزام شوم (ايشالله کربلا) و پس از پايان خدمت، در يک قصابي، با حقوق ماهانه سي و پنج هزار تومان، خدمت ديگري را به خلق خدا آغاز کنم. سپس ضمن خريد يک شلوار نو، به سلامتي به خواستگاري بروم و آره... يعني به مقام شادومادي نائل آيم و به همراه عيال مربوطه، در خانه فوق ساکن شويم و تولد دو فرزند برومندمان را در همين خانه اميد! جشن بگيريم. از اميد گفتم، به ياد نام گذاري فرزندانم افتادم. چه طور است يکي اميد باشد و ديگري آرزو؟ شايد هم شباهنگ و نيک آهنگ (البته نه از نوع کوثر!) يک راه ديگر هم اين است که منزل محترم (عيال مربوطه) اسم فرزندانمان را انتخاب کند. مسئله مهم ديگر، مد شدن «پارتي اکسستي» در ميان جوانان است که مشکلي است لاينحل
راستي! سرم درد مي کند. کسي استامينوفن همراه دارد!؟
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/08/2003 07:39:00 PM
-----
BODY:
نمي دونم.شايد يه جورايي معتادش شده ام.اصلا اين چند روزه انگار که يه چيزي رو گم کرده بودم.الان هم دقيقا نمي دونم براي چي مي خوام بنويسم. اما از اين به بعد بايد موافقست خودم رو اعلام کنم با
نوشتن؛ همين و تمام
فعلا چند روزه که يه مقدار حالم خوبه. هم اتاقي عزيزم!!! جل و پلاسش رو جمع کرده و رفته و فعلا تو اتاق، عذاب چنداني نمي کشم.
راستي يه چيزي يادم افتاد.قبل از عيد که رفته بودم دنبال مجوز تکثير نشريه، تو دفتر مديريت امور فرهنگي، رييس اين مديريت يا همون مديرش، مهندس ابراهيمي رو ديدم. و اي که هر چي من مي کشم از دست همين بشره. اين يه سري برگشت به من گفت «من فوق ليسانس دامداري دارم. هر جا برم، هيچ کاري هم نکنم، بهم ماهي ۱۷۰ هزار تومن حقوق مي دن. الان صبح تا شب جون مي کنم (آره!) تو دانشگاه، ماهي ۱۷۰ تومن مي گيرم!» منم سر کل کل باهاش، گفتم «مهندس! اون دفعه گفتين وضعتون خرابه و اينها، يه شماره حساب بدين خودم و بقيه بچه ها کمک کنن بهتون تا ديگه به روش رابين هود (سه سال پيش، به واحه گفته بود من به روش رابين هود پول در ميارم مي زنم به کارهاي دانشگاه! هر چي هم اصرار کرديم پرنس جان رو معرفي نکرد) مجبور نشين عمل کنين و پول کارهاي دانشگاه رو بچه ها خود ياري کنن. حالا در هر حال شماره حساب امور فرهنگي رو داد. اگه شماره بعد «راه بهتر» در بياد تيتر يک اين خواهد بود
بده در راه خدا
شماره حساب: ...
مديريت امور فرهنگي و فوق برنامه دانشگاه
فعلا که يه مشکل اساسي وجود داره و اون هم نبود مطلب به ميزان لازم و کاليبر بالاي بنده است که نمي شينم بنويسم. آگهي:
به چند تن مطلب خوب و در پيت نيازمنديم!مدير مسوول تنبل و بيچارهj
سه تا چيز هست که مي خوام بنويسم. متاسفانه دو تاش خوب طولانيه و خب، کسي نخواد مي تونه نخونه. ديگه اينجا شخصي شده. هر کي ناراحته نياد و نخونه! اما يه دونه اش که از نامه نگاريهاي توي واحده، به نظر خودم خيلي جالبه. اين واحد، همون سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهيه ها! واحد ارتش نيست ها!
من همچنان بيشترين مراجعاتم از کسانيه که دنبال عکس سکسي و مواقع سکس و سکس عربي و فلسفه دوستي و دوست يابي و سکس ايراني و سکس تو ايران و سايت سکسي فارسي و هر چيز سکسي ديگه اي که باشه. خدا اجر بده من رو با اين همه هدايتي که تو ملت دارم ايجاد مي کنم. چرا، يکي هم دنبال ذرات بنيادي بوده! خدا رو شکر که اونجا هر چيزي آنتي خودش رو داره و با مثبت و منفي آنتي نمي شن
يک بحث اساسي با استاد معارف داشتم و ايشون فکشون خوابيد و پوزه شون به خاک ماليده شد و مريض شدند.خدا تو قرآن مي گه «فاقم وجهک حنيفا للدين الذي فطرت الله فطرتا للناس ...» يا «روي بياور حق جويانه به سمت دين، ديني که خدا بر اساس فطرت تو بنا کرده و ...»
آخرش اينکه دين تا موقعي قابل استناد است و تا جايي از آن اعتبار دارد که با وجدان و عقل هر فرد در تناقض نباشد. پس دين اجتماعي و حکومت اسلامي و اجراي احکام اسلامي، چي؟ هوتوتو!
کامل تر توضيح خواهم داد
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/02/2003 08:38:00 PM
-----
BODY:
خدا نگهدار همگي
اون روزي که شروع کردم به نوشتن، فکر مي کردم خيلي حرف دارم. فکر مي کردم حالا که خيليا از هيچي مي گن و يه «سرم درد مي کنه» يا «حالم خوبه» رو با هزار جور شکلک ياهو مسنجري مخلوط مي کنن و تحويل ملت مي دن و هزار جور هم ابراز نظر مي شه براشون. حالا اگه من چهار تا کلمه چيزي رو که بلدم بنويسم، شايد لااقل به يه دردي بخورن. گذشت و گذشت و گذشت و نوشتم و نوشتم و باز هم نوشتم تا جايي که الان هشت ماه گذشته و هنوز اين قدر کسي نمياد بخونه. خب ايراد از بقيه که نيست، ايراد از منه. اينو مطمئنم.
خيليا اومدن شروع کردن به نوشتن، با مردم دوست شدن، با هم کوه مي رن، سينما مي رن، نمي دونم، هزار و يک جور تفريح دارن. هر کي هم هر جور مي نويسه با چهار نفر دوست و رفيق شده، اما براي من دنياي حقيقي و مجازي فرق۴ي نمي کنه. همه جا (به خاطر اشکال هايي که
من دارم) کسي رغبت نمي کنه باهام دوست بشه. من آدم مغرور و بي جنبه و خودخواهي بوده و هستم که فکر مي کنه از دماغ فيل افتاده و هيچکس رو هم جز خودش قبول نداره؛ با همه سر ناسازگاري داره و ... يه روزي بايد سرم مي خورد به سنگ تا به خودم ميومدم. بارها اين اتفاق افتاد و سرم خورد به سنگ و باز هم نفهميدم. بارها و بارها نفهميدم و نخواستم و تنبليم اومد که خودم رو اصلاح کنم و همت رو ياد بگيرم و سعي و رنج اختياري رو براي رسيدن به هدف و آينده بهتر براي خودم بپذيرم. توي دانشگاه دارم با سرعت هر چه تمام تر سقوط مي کنم و آدمي که يه روزي (يه روزي) برگزيده بوده و ... برگزيده بوده و چي؟ تا کي مي خوام خودم رو با گذشته گول بزنم؟ بايد غم امروز رو بخورم که هيچ چيز به درد بخوري براي آينده در چنته ندارم. هزار جور فکر و دلتنگي و اقتصاد و تفکر اجتماعي و فرهنگي و فلان و بيسار، هيچ فايده اي براي پس فرداي اجتماعم نداره. من هم که کسي رو ندارم و هر چه الان ذخيره کنم، و فقط هر کاري که الان ياد بگيرم، مي تونه آينده برام يه ثمري داشته باشه.
دلتنگي زياد داشتم، اما حاضر نيستم کسي بياد بخونه و ناراحت بشه، چون زندگي من و شرايط منه و تو به وجود آوردنشون خودم دخيلم، پس خودم بايد حلشون کنم. همدردي ديگران يا تسکين دادنشون فقط مي تونه مسکني باشه که دردي رو از ياد ببرم که نشانه اشکاله. اشکال تو زندگي، اشکال تو ارتباط، از همه مهمتر ايراد در نداشتن همت. نبايد تا آخر عمر که نه، تا همين چند روزه اي که فرصت دارم و پشتيبان دارم، خودم رو آماده کنم. هيچ فکر و ايده و حرف نظري نيست که گفتن يا نگفتنش، بتونه دردي رو از زندگي آدم دوا کنه يا لقمه نوني رو سر سفره اش بگذاره. اين نوشتن ها هم که دردي رو از من دوا نکرد و کسي هم که رغبت دوستي با من رو نکرد. بعيد مي دونم که کسي هم چيزي رو از من ياد گرفته باشه. البته من خيلي چيزها رو ياد گرفتم، ولي ارزش اين وقت رو نداشت. وقتي که خودم گذاشتم و به خصوص وقتي که سايرين گذاشتند. از همه تشکر مي کنم که با اينجا اومدنشون موجب شدن من چيزهايي رو ياد بگيرم و (شايد که) قلمم هم خوب بشه و توان نوشتن پيدا کنم ولي
ديگه نمي خوام خوشحالي يا ناراحتي يک روزم رو يه کانتر و يه عدد معلوم کنه. هر جور هم نوشتم نتونستم حسم رو بيان کنم.
تشکر مي کنم از سينا مطلبي، به خاطر اينکه اولين وبلاگي بود که خوندمش. از حسين درخشان، به خاطر اون راهنماش و از احسان حسين زاده، به خاطر چيزهاي زيادي که ازش يا با واسطه اون، از بقيه ياد گرفتم. دوستي هم پيدا نکردم که بخوام ازش خداحافظي کنم.
يه چيز رو هم براي اونايي که نمي دونن بگم. اين امضا يک اسم مستعار (nickname) بود که يه K و يه E ازش برداشتم و به نيکنام (Nicnam) رسيدم. هر چند که نه نامي موند و نه نيکي
حيفم اومد اين عکس رو نگذارم. يادگار دوران خوشيه، خوشي
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 4/01/2003 12:18:00 AM
-----
BODY:
رويايي که نور تمدن، سياهش کرد
خيلي شنيده ايم که خورشيد، ستاره نزديک به زمين و خداي طبيعت، جزيي کوچک از ميليونها ستاره کهکشان راه شيري است. آيا تا کنون راه شيري را ديده ايد؟ البته در تلويزيون، بارها تصاوير رايانه اي و شبيه سازي شده آن و از فاصله بسيار دور نشالن داده شده اند. اما تاکنون، در آسمان، چيزي به نام راه شيري را نديده ايد! درست است؟
چند ساعت از غروب يک روز طولاني تابستان مي گذشت. نسيمي بهاري، در کوههاي الموت، تابستان را نفي مي کرد و هر رهگذري را به شک مي انداخت که چگونه در اين طبيعت دل انگيز، حسن صباح، فکر کشتار يک مورچه را مي توانسته به مغز خود راه دهد؟ قتل انسانها که بماند! کودکي حدودا ده دوازده ساله بودم. پشت يک کاميون ارتشي قديمي (از اينهايي که نيرو جابجا مي کردند) ايستاده بودم و سقف باز کاميون، ساقي کوههاي البرز را در ميانه تابستان، اجازت مي داد تا هواي بهاري را در جام شش هايم بريزد و مرا سرمست جادوي خود کند. همان گونه که مرکب پر سر و صدايمان، از پيچ و خم هاي کوه بالا مي رفت، به نزديکيهاي قله رسيد. جايي مسطح که از هر سو، افق را مي ديدي و زاويه ديد را هيچ مزاحمتي نبود. به ناگاه هيجان عجيبي را در خودم احساس کردم. چشمانم گشاد شد و نبضم از قلبم پيش افتاد. نفسم بند آمده بود. نمي توانستم آنچه را مي بينم باور کنم.
آسمان شب، نه تنها سياه نبود، که از سپيدي چون برف پا نخورده برق مي زد. سرتاسر افق را نوار سفيد و پهني اشغال کرده بود که سياهي در آن نبود و خيل عظيم ستارگاني را که در آن تشخيص مي شد داد، نه از تاريکي پس زمينه، که از روشني روح افزاي خودشان بود. نور اين نوار عظيم و عزيز، وادار مي کرد ماه را تا به تاريکي و خاموشي خود اعتراف کند. ماهي که هر چه به زمين نزديک باشد و خود را بزرگ کند، همان گونه که در روز در برابر درخشش خورشيد، مجال خودنمايي نمي يابد؛ در شب در برابر خيل ميليوني اختران کهکشان، بايستي دم برکشد و لب فرو بندد. سفيدي نور ماه، نه از رنگ آفتاب، که از ترس ستارگان شب تاب است، سرخي خورشيد نيز از شرمش! شرمي که روزي از روزگاران آينده، چنان خورشيد را باد مي کند که يکباره، منفجر شود و کوتوله اي سفيد را پديد آورد.* به هر روي، در زيبايي اين روياي حقيقي، هر چه بگويم کم گفتم و من اگر آفريدگار آفرينش بودم، به آسمان شب قسم مي خوردم نه به خورشيد و ماه. معدود ستارگاني که نور تمدن، اين اجازه را به ما مي دهد تا ببينيم، ستارگاني هستند در ضخامت صفحه نازک اين کهکشان و خيل ستارگان قطر کهکشان را هيچگاه نمي گذارند تا ببينيم، زيرا جادوي اين ستارگان، همه را به فرار از جامعه بشري و رفتن به بلندترين تپه ها و کوهها، و خوابيدن در روز به شوق ديدار روي معشوق در شب، وادار خواهد ساخت و ديگر عشقي بر روي زمين باقي نخواهد ماند و همه به آسمان عشق خواهند ورزيد، آسمان شب!
باري اين تجربه را يک بار و تنها يک بار، براي دقايقي کوتاه، کسب کردم و سالها بود که آن را از خاطر برده بودم. اما با يادآوري ناخودآگاهش در خواب ديشب، يک روز است که در سير و حسرت آسمان فرو رفته ام و شيداي آن شده ام که سر به کوه بگذارم. اميدوارم همه شما، تنها براي يک بار هم که شده، راه شيري را ببينيد که فکر کنم هر که آن را بيند، هم خداپرست شود، هم دل رحم شود، هم عاشق شود، هم بخشنده شود، هم بخشايشگر شود، هم ... که حلاج هم آن را ديد که به مرتبه «انا الحق» رسيد.
با جوانه زدن بشريت و رشد روزافزاي تمدن، خانه در کنار خانه ساخته شد و شهرها پديد آمدند و دورشان ديوار کشيده شد و مشعل ها براي فراري دادن طراران برافروخته شد و بعدها برج ها و حواشي صنعتي، عمق ديد مردمان را محدود ساخت و هر روز، انسانيت در بشريت کمتر شد. نه به دليل تمدن، نه به دليل ارزش هاي اقتصادي، نه به دليل ... که فکر مي کنم به آن دليل بود که آسمان شب، هر روز بيشتر و بيشتر پوشيده و تيره شد و نوري که تمدن برافروخت، نگذاشت تا شب، روياهاي کودکان را تسخير کند و زيبايي و پاکي را به آنها نشان دهد و صورت کک مکي ماه، نماد زيبايي و پاکي شد که چنين نمادي، نبايد جامعه اي به از اين پديد آورد. دنيايي پر از نفرت و خودخواهي و دروغ و آخر سر، خون ريزي و جنگ
تجربه ام چنان زيبا بود که نتوانستم و نمي توانم آن را وصف کنم. اي کاش که روزي روزگاري آن را تجربه کنيد و اي کاشي بزرگتر اين که «از ما که گذشت. اي کاش بيست سي سال ديگر، همه فرزندان ما آن را ديده باشند تا دنيايشان پر از رويا شود، رويا؛ رويا؛ و باز هم رويا؛
بيست ساعت است که فقط مي خندم و مي خندم و مي خندم. تمام آن چه را هم که مي خواستم بنويسم، به Recycle Bin ذهنم فرستاده ام که مبادا، مزاحم اين لحظات شيرين شوند. هر چند که به زودي، اين شعله نيز خاموش مي شود و دوباره از «کنفرانسي که آقاي دکتر را به مقام استادي مي رساند» و «راهکارهايي جهت نيل به آينده بهتر براي محيط زيست، اقتصاد و صنعت خودرو» و «نگاه جنسيت گرايانه در ارتباطات انساني در شرق و غرب» و «از اعراب متنفرم. زيرا...» خواهم نوشت و شما نيز، از من فرار خواهيد کرد.
هر آماني زيباست، جز آسمان خوابگاه که ستاره ندارد. بدخلقي مرا بدين حساب بگذاريد که آن زمان، بر اين نوشته ها نيز خواهم خنديد و همزمان، خواهم گريست
يا حق
*: ديگه وسط نوشته (مثلا) ادبي، زديم تو خط علم ديگه! چه مي شه کرد؟ اونهايي که نمي دونن، بدونن که حدود ۱۰ ميليون سال ديگه، خورشيد با اتمام سوخت هيدروژنش، شروع مي کنه به بزرگ شدن تا حدي که تا نزديک مدار مشتري هم گسترش پيدا مي کنه (بالتبع زمين هم نابود مي شه) و در اين مرحله غول سرخ ناميده مي شه تا موقعي که ناگهان منفجر مي شه که اين موقع بهش مي گن ابر نو اختر (Super Nova) و بعدش هم به کوتوله سفيد تبديل مي شه، يه چيزي حدوداي زمين. ستارگان خيلي سنگين، در اين مرحله به سياهچاله تبديل مي شن. الهي من قربون اين بچه ام برم با اين همه اطلاعات!
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 3/30/2003 02:01:00 AM
-----
BODY:
آب، زنده به آنست که روان است
۱-خيلي جالبه. ژان پل سارتر، معنقده که در اشياء ماهيتشون بر وجودشون تقدم داره. يعني يک ميز، اول ميز بوده و بعد به وجود اومده. اول ميز در ذهن نجار شکل گرفته و بعدش به وجود اومده. اول معلوم بوده چيه و قراره چيکار بکنه و بعدا ميز شکل گرفته. اما در مورد انسان، ابتدا وجود پيدا مي کنه و ماهيتش بعدا معلوم مي شه. در آينده و هنگامي که وجود داره معلوم مي شه که چه هدفي رو دنبال مخي کنه و چکار انجام مي ده، اما چاقو هميشه مي بره، گوشت گوسفند رو يا گوش سپند رو! فکر کنم متوجه شديد چي مي گه.اين فلسفه به شدت آزادي رو تاييد مي کنه. در هر حال و هر زمان و هر مکاني شما اجازه انتخاب داريد، حالا در يک طيف گسترده يا بين دو کار
۲-اين حقيقت وجود دارد که انسان، هميشه در حال تحول و تغيير است. اين به خصوص در مورد روح و روان انسان صادق است. از آن مهمتر اينکه، اين امکان تغيير حالت، در وجود انسان هميشه وجود دارد و هيچ کس نمي تواند منکر اين توان بالقوه شود (از کسي شنيدم که مي گفت عزرائيل، جان هر کس را با رضايت خودش مي گيرد و همه شاد مي ميرند. صحنه هايي را از آينده آنها که دوستشان دارد، يا چنين چيزهايي را نشانشان مي دهد و آنها با روان آرام و آسوده دنيا را ترک مي کنند. راست و دروغش هم با راوي)
۳-يکي از ويژگي هاي مهم دوران جواني، امکان تغيير و تحول سريع در فرد است. بدين معني که مثلا سليقه موسيقايي (درستش همين است!) يک بزرگسال ممکن است در مدت زمان طولاني تغيير کند و يا آن که اصلا تغيير نکند. اما در خصوص يک جوان ممکن است شاهد تغيير هر روزه نوع موسيقي مورد علاقه اش باشيم. (امروز پاپ گوش مي کند، فردا راک، پس فردا کلاسيک، روز بعدش سنتي، سه روز بعد متاليکا و ...)
۴- يکي ديگر از تفاوت هاي جواني و بزرگسالي اختلاف اندازه در آرزو و نفرت، و دلخوشي و غم، است. جوان، آرزوهاي بزرگ دارد و دل خوشي هاي کوچک.بزرگسال، آرزوهاي کوچک دارد و غم هاي بزرگ. جوان به سرعت خوشحال يا غمگين مي شود و بسيار شديد هم، ميانسال سخت خوشحال مي شود و سخت هم غم و غصه اش را به دست فراموشي مي سپارد. آرزويش آفتابي بودن هواي فرداست و آرزوي فرزندش، نماندن هيچ گرسنه اي در دنيا
با اين تفاسير به نظر مي آيد جوان، انسان تر از ميانسال و کهنسال است!!!
در هر حال خوشحالم از اين موضوع که هر گاه به ياد خوشي هايم بيفتم، خوشحال مي شوم و هر گاه ناخوشي ها را به خاطر بياورم، غم عميقي وجودم را در بر مي گيرد (هر چند هر چه دو دو تا، چهار تا؛ مي کنم حساب غم هايم بزرگتر از آب در مي آيد!) اما باز هم توان فراموش کردن را در خودم زنده مي بينم و اين اگر خود، مايه شادي نباشد، چه باشد!؟
يه ذره هم خودموني ؛)
۱-عيد ديدني نمي رم! هر کي مي خواد حضرت والا رو ببينه، مي تونه بياد ببينه و عيدي ش رو هم اولش پرداخت کنه که نشانه شخصيت شماست!
۲- غمم از آدم ها نيست. همه خوبند مگر اينکه خلافش ثابت بشه. مشکل بايد (شايد) ناتواني من باشه. هر چند که اونها مي تونن خوشحالم کنن، ولي توقعي ندارم از کسي. چون اگه توقعي هم داشته باشم، تنها غم خودم رو بزرگتر مي کنه. چون متاسفانه جامعه اي که من باهاشون سر و کار دارم (هم دانشکده اي ها و بچه هاي خوابگاه) آدم هايي نيستن که خيلي فايده اي براي آدم داشته باشن. هر کي به فکر خودشه و به فکر عشقش ؛) جز اين هم نبايد انتظار داشته باشم. اون هم دنبال شادي خودشه و اگه هم کاري براي ديگران بکنه (از يه سلام عليک ساده بگيرين تا هر چي) به شرط داشتن فايده براي خودشه. از نظر من هم ايرادي بهشون وارد نيست
بهتره آدم خودش رو تغيير بده (چون آسون تره) تا اينکه بخواد با تغيير بقيه، اسباب خوشي خودش رو فراهم کنه. هر چند که برخي موارد در مورد من هم به سختي تغيير مي کنن، اما در هر حال ساده تر از اصلاح اين همه آدمه.
نمي دونم شايد بگيد خيلي آدم دمدمي مزاجي هستم و هر لحظه ممکنه تغيير کنم، اما مي گم که خيلي خوبه که هميشه امکان تغييرم هست (تو مواردي که رو سرنوشت بقيه تاثير نداره) و الان هم خوشحالم، هر چند که هنوز تنهام (يکي از اسم هايي که مي خواستم براي اينجا بگذارم «يگانه» بود) هر چند که فردا صبح بايد بلند شم برم بازار خريد (متاسفانه مهمون مي خواد تشريف بياره و تمام خوراکش رو قبلا خودمون خورديم!) هر چند که بيست و شش تا سوال مکانيک سيالات رو بايد هفته ديگه تحويل استادش بدم و هنوز کتابش رو نخريدم و از اون بدتر، دو تا پروژه طراحي اجزا که نه درسش رو بلدم، نه زبون صورت پروژه ها رو (انگليسيه:(( ) هر چند که تمام امکانات موجود در کمتر از شش روز آينده، تموم مي شن و دوباره بايد برگردم به جهنم ( يادتونه اون دفعه، يه مدت گوگل براي Goto Hell، سايت مايکروسافت رو مي آورد. به نظر من بايد نوشته هاي من در خارج از تهران، رو بياره) و با فرشتگان دو عالم (عزرائيل و بر و بچه هاش) هم نشين بشم و ... هر چند که استرس اين بازگشت، اينجا رو هم داره به کامم زهر مي کنه هر چند که ...
خيلي غر زدم!؟ نه اين قدرها هم بد نيست! تمپليتي که درست کرده ام ۴۵۰ خط کده که حداقل سيصد خطش کار خودمه (بقيه اش اسکريپته) و ملت خيلي ازش بد نگفتن! («قربون برم خدا رو؛ اين پسر سيا رو» هيچ ربطي هم نداشت) آشتي کرده ام. صندلي بازي رو برده ام و نشسته ام پشت کامپيوتر (تو خونه ما براي نشستن پشت کامپيوتر صندلي بازي به راهه! هر کي مي نشينه اين پشت، بقيه منتظرن يه لحظه، فقط يه لحظه؛ بلند شه، تا تندي بپرن پشتش. از اون جالب تر، موقعي که يه نفر نشسته، تند تند براش چايي ميارن، مشکلات به وجود آمده رو که حل کرد، بهش مي گن Log Off ت کرديم! حتي داداشم هم که هيچي بلد نيست مياد مي شينه. مي پرسم تو ديگه چي مي خواي؟ مي گه صندليش مي چرخه!) حالا متوجه شدين چرا نشستن پشت اين بابا خوشحال کننده است؟ (همين بس که الان يک ساعت و نيم از موقعي که نوشتم «فقط يه لحظه» گذشته! گرفتين چي شد؟)
در هر صورت چيزي که بيشتر از همه خوشحالم کرده، اميده! اميد به وضعيت بهتر (نه مالي، که روحي) اميد به خوشي از انجام کارهايي که خودم شروعشون کرده ام يا کارهايي که بقيه انجام خواهند داد (حدس مي زنم)
باز هم آينده است که وضعيت آينده رو مشخص مي کنه. من تا جايي که بتونم سعيم رو مي کنم
يا حق
--------
AUTHOR: بهرنگ
DATE: 3/29/2003 01:12:00 AM
-----
BODY:
اين نوشته رو نخونيد!
اينو حدوداي پنج عصر ديروز (جمعه) نوشته بودم. از عصر خودمو کشتم و اين لعنتي پابليش نمي کرد. حالا بايد يه چيزايي اضافه کنم. دو روزه که هيچي نخورده ام. اساسي عصبي شده ام و نمي دونم دارم چه غلطي مي کنم. فقط مي دونم که دارم مي گذرونمش، فقط مي گذرونم، هر چند که نمي خواد بگذره
نشسته ام تو خونه. بقيه رفتن عيد ديدني، گفتم خوابم مياد، کار دارم حال ندارم، پتوم رو تا جايي که مي شد کشيدم رو کله ام و تو اتاق خنک خودم تخت خوابيدم. صبح تا شش صبح بيدار بودم و اساسي اين قضيه تمپليت بازي، سرگرمم کرده بود. از اين ور و اون ور هي باهاش ور مي رفتم و زلم زيمبو آويزونش مي کردم. نمي دونم، فکر مي کنم به دل بقيه نشينه. سرگرميه ديگه. خيلي با اين جور چيزها حال مي کنم. هم خسته ام، هم گرفته. صداي تار
دانيال داره از بلندگو پخش مي شه. يه سيستم عجيبيه. هي اينو روشن مي کنم، خاموشش مي کنم، امي نم Eminem مي گذارم. يه ترکيبي از اعتراض اين و افسردگي اون. احساسم يه همچين چيزيه. زرد چرک با مايه هاي خاکستري، يه دست کپک زده، همچين چيزي!
عحيبه تو اين يک ساله هم موبايل دار شده ام، هم الان يه سيستم کامل دارم، هم براي خونه تلويزيون نو و ماهواره خريده ام. نه اينکه من خريده باشم، خب بيچاره مامانم بايد پول دربياره بده من بخورم. اون موقع، الان، بهار هشتاد و دو، خاکستري تر از بهار هشتاد و يکه! درست يک هفته ديگه، همين ساعت (الان پنج بعد از ظهره) تو قطارم و دارم با آرامش تهران خداحافظي مي کنم و به شکنجه گاه ابديم مي رم، ولي نمي دونم چرا نمي خوام خوش باشم!؟ شايد نمي تونم
سعيم رو دارم مي کنم، ولي احساس مي کنم بهترين کاري که مي تونم بکنم اينه که بشينم يه NotePad و يه Paint باز کنم و (مثلا) قالب طراحي کنم. بشينم خودم رو سرگرم کنم. سرگرم چيزي که از نتيجه اش هيچ خبري ندارم، هيچ خبري.
نمي خوام فکرم رو مشغول اين چيزها بکنم، ولي نيکنامي که تا همين دو سال پيش با بچه هاي مذهبي و ... مي پريد و با (اون موقع مي گفت) بچه سوسولا نمي پريد و رفيق بچه سوسولش هم، شب ها قبل از خواب مي نشست با خدا درد دل مي کرد؛ امروز تمام سعيش رو مي کنه که اسم اين چيزها رو نياره، از نماز خوندن بقيه احساس تهوع بهش دست مي ده و خيلي وقته که خودش يه دو کلمه با خدا حرف نزده. خدا که خوبه، مامانم هم جوابم رو نمي ده. مي دوني سال هشتاد و دو کيا رو ديده ام؟
خودم رو تو آينه، مادرم رو و برادرم رو؛ چرا سوپري خيابون پايينيه رو هم ديده ام.
از اين حالت خودم متنفرم. موهاي به هم ريخته سيم ظرفشويي، صورتي که روش خشکي خواب مونده، تن کوفته و کمري که درد مي کنه. چشم هايي که کم سو شدنشون رو يک ماه بيشتره که فهميده ام، اما زورم مياد برم پيش دکتر. اصلا از دکتر هم مي ترسم، چندشم مي شه. به فکر خودم هم نيستم. اصلا بدم مياد از زندگي. برم دکتر چي بگم؟ بپرسه چي شده؟ بگم چشمهام از اين ور هال، نمي تونه تعداد انگشت هاي باز داداشم رو، که اون ور هال ايستاده، بشمره؟ مي پرسه خب مي خواي چيکار کني؟ بگم چي؟ از اون حضور و غياب هاي الکي (که افتاد ن يا نيفتادن آدم رو معلوم مي کنه) بزنم و بيام بستري بشم، تمام زندگيم رو بدم دوباره چشمهام رو عمل کنم که چي؟ مگه اون دفعه عمل کردم چه غولي از شاخ رو شکستم؟ بگذار بقيه بگن کوري! من که مي بينم. خيلي از چيزهايي رو که شما مي بينيد، نمي بينم. ولي بعدا ازم نمي پرسن چرا نديدي!؟ از ديده هام مي پرسن نه از نديده هام، از اوني که مي دونستم مي پرسن، نه از ندونسته هام. چيو قراره ببينم؟ کثافت اين دنياي لعنتي رو؟ که توش بايد درس خوند و براي استاد قميش اومد و به سازش رقصيد و غذا کوفت کرد و با ملت چرت و پرت گفت (و براي بقيه) يکيو پيدا کرد و لاس زد؟ يه موقعي مي گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب؛ يه همدم خوب» آخري رو نتونستم پيدا کنم گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب» بعد ديدم سومي هم حدي داره و همه چيز نيست بسنده کردم به «خدا، مادر» ... تا اونجا که چند وقته خدا هم از ليست خارج شده. صبر و وقت گذروني تا موقعي که هستم. يه جوري که آب از آب تکون نخوره
جمع!؟ جمع يه شوخي مسخره است!
پ.ن:تنها چيز قابل توجهي که وجود داره، اينه که اون قالب ساخته شد و
بعضيا در موردش فرمودند: (ناطق سپس افزود) «آقا اين خيلي رديف شده... مخصوصا اون سيستم جدولهايي كه مطالب توش مياد.» با اين حساب اگر مخالف نداشته باشيم، پس فردا قيافه اينجا عوض مي شه. اينو گفتم احساس خوشي بهم دست داد. بهتره هر روز قالب بسازم و کد بنويسم ؛)
--------